۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

"جلسه جدی بزمی"




جلسات بیرون از دفتر و کافه ای همه این مصیبت های شلوغی و سر و صداهای دور و بر را دارد. سفارش چای برای همین حالا می دهی، نیم ساعت بعد می آورند، یک لقمه چیپس و پنیر را نیم ساعت بعدتر می آورند و برای یک بطری آب هم که باید همین قدر صبر کنی، انگار می روند از سر همان چشمه پای معدن بیاورند که حسابی بشود "آب معدنی". حالا این‌هایش مهم نیست. کافه که پاتوق جلسات بشود، دیگر این‌ها دستت میاد. یک ذره هم دست آنها می آید، فقط بدبختی مدیریت عوض شده و مدیر جدید 5 دقیقه یک بار سر می زند که "چیزی کم و کسر نیست" و ما هی از مثلا جلسه سر بیرون می آوریم که "نه، قربون شما، ممنون" و او می رود تا 5 دقیقه بعد که تازه ما سرها را نزدیک کرده ایم و یکی دیگر خودکار و کاغذ را دست گرفته بلکه جلسه جدی تر شود. هر بار هم مثلا قرار است جدی شود، با یک "خب" غلیظ شروع می شود و در ادامه "خیلی وقت کم داریم، خواهشا". حالا از این تماس های وسط جلسه بگذریم که دایم باید بگویی" من تماس بگیرم با شما؟"، "ببخشید الان یک جلسه کاری ام". خوبی کار ما هم همین است که سریع طرف مقابل یک "بله بله خواهش می‌کنم" یا "حتما، ببخشید" می‌گوید. فقط همان طور که ما دستمان را می گیریم جلوی دهان و گوشی تلفن و صدایمان را آهسته می‌کنیم که جلسه هستیم، آن طرف خط هم صدایش را پایین می‌آورد و با همان حساسیت جواب می‌دهد. طبق همه غروب‌ها و عصرها، مرد گیتاری می‌آید. هر بار یکی از ما بیشتر از همه چهره اش می پیچد در هم. آن یکی هم خنده خنده سر تکان می دهد و مدام از صدای فالشش می گوید. صدای گیتار برای این یک وجب جا خیلی زیاد است. برای همین یکی از ما که بیشتر از همه چهره‌اش می پیچد در هم، هر بار سریع دست به جیب می شود و به محض آن که ترانه اول تمام می شود، اسکناس را در جعبه گیتار می اندازد، بلکه زودتر برود. اما او تا زمانیکه سه ترانه نخواند، دست بر نمی دارد. اصرار عجیبی هم دارد که هر ترانه را با صدای اصلی بخواند و حتما در میان خواندنش سوت هم بزند. مثل همیشه مرتب است با یک کت اسپرت که با رنگ شلوارش هماهنگ است و کمی تیره تر و همان موهای که به بالا حالت داده است و انگار قدش را از 180 هم بالاتر می‌برد. تا چنگ در سیم‌های گیتار می‌کشد گوشی را به گوشم می‌چسبانم و اشاره می‌کنم نزند تا مکالمه تمام شود. فقط آرام چنگ می‌زند و یکی از ما باز با خنده خنده از صدای فالشش می‌گوید و مرد جوان، شانه‌ها را کشیده و "دوستان عزیز" را مهمان صدا و موزیکش می‌کند. کلک تلفن فایده ندارد. اسکناس در دست یکی از ماست که چهره‌اش حسابی در هم پیچیده شده و منتظر است ترانه به نیمه برسد تا اسکناس را در جعبه بیاندازد، بلکه او برود و باز یک "خب" غلیظ بگوید و بعد تاکید کند وقت نداریم و باید سریع‌تر کار تمام شود که باز گوشی من زنگ می‌خورد. او همچنان ریتم‌دار می‌خواند بعد از آن که ترانه آرامش تمام شده و چشمش هم این طرف نیست که بگویم لحظه‌ای قطع کند این صدا و نواختن را. فقط نیمی از چهره‌اش را می‌بینم و خال سیاه روی پره بینی چپش را. حالا حتی نمی‌شود با صدای آهسته و زیرمیزی به آن طرف خط گفت "جلسه‌ام"، آن طرف خنده خنده می‌گوید:" پس خیلی مزاحم بزم شدم، به جلسه جدی‌تون برسید. خوش بگذره."    

#روزنامه- کلید #اول-شخص-مفرد

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

"دو روز عقب افتاده"



دقیقا پشت سرش نشسته‌ام، فقط چون تنها مسافر صندلی عقب هستم و آفتاب ظهر سیخ می‌زند، سر و شانه راست را کمی تا میانه صندلی آورده‌ام که سایه است. از اینجا یک چهارم صورتش معلوم است، حتی کمتر. چشم و ابرو و گونه راستش که پرز مشکی دارد و چشم‌هایی که هر بار می‌گوید:" خواهرم، ببخشیدها، خواهرم شرمنده‌ها" جمع می‌شود چون هم زمان گونه اش هم بالا می‌آید، انگار لبخند بزند.
وقتی پشت اداره برق شهدا می پیچد که از آنجا دور بزند برای بهارستان و ساختمان مجلس، کوه‌های را می‌بیند که کمی کدر است. سری به تاسف تکان می‌دهد: ببینید، ببینید، کوه‌ها هم دیگه معلوم نیستند. تازه الان تابستونه و وضع اینه، وای به حال زمستون. از بس هوا آلوده است.
من: از بس ماشین توی خیابون زیاده. البته باز هم خوبه واردات بنزین‌های آلوده متوقف شد. تازه آدم می‌فهمه تهران خیلی هم زشت و غبارگرفته نیست. پارسال این موقع اصلا کوه‌ها معلوم نبود.
چشم‌هایش به نظر مشکی می‌آید. وقتی خیره یا حتی عاقل اندر سفی نگاهم می‌کند و زل می‌زند، می‌فهمم. اگر این موهای پرپشت را نداشت، کاملا شبیه حسن آقا بود. البته همین الان هم به نظرم کاملا حسن آقا است. فقط نمی‌دانم به اندازه او شکمش گرد و قلنبه است یا نه. اما به اندازه او چهارشانه به نظر می‌آید.
حسن آقا: خواهرم شرمنده‌ها، ببخشیدها، هنوز هم همون بنزین را میارن. همه اینها بازی است که نمی‌خریم و وارداتش ممنوع شده. وقتی براشون صرف کنه، می‌خرند و وارد می‌کنند. من به شما ثابت می‌کنم بنزین هیچ فرقی نکرده. تازه بدتر هم شده.
من: اما به نظرم هوا نسبت به قبل خیلی بهتر شده، هنوز آلوده است، اما سال قبل این کوه‌ها اصلا دیده نمی‌شد.
حسن: خواهرم، ببخشیدها، من همین الان به شما ثابت می‌کنم این بنزین از قبلی بدتر نباشه، بهتر نیست. شما دقت کنید.
حالا که قرار به اثبات است، چشمش حالت عادی دارد. کمی ابروی پرپشتش را بالا داده. انگشت اشاره دست راستش را بالا می‌آورد و نوکش را نشانم می‌دهد. همان وقت دو تا بوق هم برای مسافری می‌زند که کنار خیابان ایستاده، او هم بی محلی می‌کند، انگار یک مزاحم برایش بوق زده باشد. حسن آقا، انگشت را همچنان بالا نگاه داشته و کمر را از صندلی می‌کند و به اندازه 10 – 20 سانتی متری جلوتر می‌رود و سرش بیشتر نزدیک آیینه می‌شود و از آنجا باز زل می زند و سری تکان می‌دهد. برداشت من این است که بیشتر دقت کن. خوب نگاه کن. من هم خودم را جمع و جور می‌کنم و کمی جلوتر می‌رود و خیره به نوک انگشتش که همین طور از مقابل چشم‌های من جلو می‌رود و بر روی پوشش چرمی مشکی که روی کنسول جلوی ماشین انداخته، کشیده می‌شود. من خیره به انگشت او، حسن آقا هم از همان آیینه با یک ربع صورتش زل زده به من. انگشتش را بالا می‌آورد. بند اول انگشتش سیاه است. همان را باز می گیرد جلوی چشم من، البته از همان فاصله قبلی.
حسن آقا: دیدید؟ این را جمعه تمیز کردم.
من: پنج روز گذشته. گرد و خاک و دوده، شما هم که صبح تا شب توی خیابون هستید.
حسن آقا: خانوم این را با مسواک و مایع ظرف شویی شسته بودم، ببین چی شده؟ قبلاها کی این قدر زود به زود کثیف می شد؟
هنوز انگشتش همان طور بالاست و بند اولش را نیم تکانی می‌دهد. چند بار خم و راستش می‌کند.
حسن آقا: الان شما فکر می‌کنید این با آب تمیز می‌شه؟ نه خواهر من. ببخشیدها، این را فقط باید با صابون شست، تازه اگر بره. والا به خدا قبلا این طور نبود.
وضعیت میز اتاق من هم همین طور است، با این که اصلا در هیچ خیابانی تردد ندارد و در و پنجره‌ها هم به رویش بسته است، وقتی دست می‌کشم، همین طور سیاه می‌شود، اما همیشه فکر می‌کردم مشکل از نظافت دیر به دیر من است.
حسن: گفتند بنزین را عوض می‌کنیم، خواهرم ببخشیدها، سادگی است اگر باور کنید. صرف نمی‌کرده از فلان جا بخرند، رفتند از یه جای دیگه خریدند که بیشتر براشون صرف کنه. اصلا همین یارانه، غافلی این ماه چقدر دیر شده؟ همیشه 20 ام به 20 ام واریز می‌کردند. حالا کلا بی‌خیالش شدند. خوبه 8 میلیارد و 600 میلیون تومن پول گرفتند.
من: اعلام شده فردا شب پول یارانه‌ها قابل برداشت است. این پول را از کجا گرفتند؟ بابت چی؟
حسن: خواهرم دو روز دیر کردند. همین جوری دو روز دو روز عقب می‌اندازند، آخرش هم قطع می‌کنند. حالا ببینید.

#روزنامه کلید#اول شخص مفرد

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

"استاد چه بی‌کار بوده"




این که کنار من نشسته صورتش عین تخم مرغ است. گونه‌ها و چانه‌اش برجسته‌است و پوست کشیده‌ای دارد. ساکت و سر به زیر نشسته و با کیسه روی پایش بازی می‌کند. ایستگاه بعدی که دوستش سوار واگن ما می‌شود، دو نفری غوغا می‌کنند. انگار سال‌هاست همدیگر را ندیده‌اند. "وااای چقدر لاکت خوشگله"، "مژه‌هاش رو، چه خوب شده"، "لاغر شدی‌ها"، "چه لباس خوش‌رنگی". دوستش ایستاده و مدام از سر و شکل این تعریف می‌کند و این هم زیر زبانی تایید می‌کند که خوشگل است، اما نیاز به ترمیم دارد. هم ناخن‌هایش و هم مژه‌ها را برای آخر هفته باید برود تا ترمیم کند. دوستش تا آمد کیف و وسایلش را روی پای این که نشسته گذاشت تا دست‌هایش آزاد باشد و حسابی مو و لباس این یکی را وارسی کند.
دختر صورت تخم مرغی، از کیسه دوستش چیزی شبیه پایان‌نامه بیرون می‌آورد. تا می‌بیند، می‌گوید:" وااااای چه خوشگله. خوب شد جلدش را قرمز زدی." دوستش می‌گوید:" سلیقه صحاف بود، گفت این رنگی بهتره، گفتم هر چی می‌زنی، بزن." دختر صورت تخم‌مرغی شروع به ورق زدن می‌کند، از میانه شروع می‌کند و چند برگی به آخر می‌رود و بعد دسته‌ای ورق‌ها را رو به جلو کنار می‌زند. بعضی جاها با مداد چیزهایی نوشته شده. دوستش می‌گوید:" می‌بینی نشسته چه چیزهایی نوشته؟" دختر صورت تخم‌مرغی می‌گوید:" اوووووه چه حوصله‌ای داشته استادت، استاد من اصلا نخوند، نمره‌ام را داد و رفت." دوستش می‌گوید:" اینجا نوشته عکس و نقشه مفهوم نیست". یک صفحه‌ای را باز می‌کند و نشان می‌دهد که کادر محوی در وسط است که در میانه کار عکس یا نقشه بوده، اما در پرینتی که گرفته شده، هیچ چیز مشخص نیست جز خطوطی محو. دوستش دوباره چند صفحه به عقب می‌رود، انتهای کتاب که مرجع تحقیق را نوشته، آنجا با مداد نوشته شده :" در کجای تحقیق از مرجع انگلیسی استفاده شده است؟ در هیچ کجا به منابع خارجی ارجاع داده نشده است." دختر صورت تخم‌مرغی می‌گوید:" وای یعنی همه را خونده‌ها، خیلی بی‌کار بوده. تو هم دیوونه‌ای‌ها برای چی مرجع خارجی گذاشتی، خواستی کلاس بگذاری، حالت را گرفته". دوستش ابرو بالا می‌اندازد و می‌خندد:" گفتم پر و پیمون‌ باشه، زود نمره بده، چه می‌دونستم این طوری می‌کنه. تازه این چیزی نیست، اون روز به من می‌گه شما بیا فقط این یک صفحه را برای من توضیح بده." شروع می‌کند به ورق زدن پایان‌نامه و می‌رسد به صفحه‌ای که عکس و نمودار دارد و بخشی از صفحه هم متن و نوشته است. دختر صورت تخم مرغی با دلخوری می‌گوید:" همه گفتند این سخت‌گیره، نباید با این می‌گرفتی. توضیح چی بدی آخه؟! می‌گفتی شما همین را بخون متوجه می‌شی." دوستش می‌گوید:" فکر کردی نگفتم؟ می‌گم استاد آخه چی را توضیح بدم. همه چی را نوشتم، حرف اضافه‌ای نداره. اما می‌گه نه برام توضیح بده. می‌گم آخه نامفهوم نیست که. آخرش گفت اصلا شما از رو برای من بخون." ابروهایش را بالا می‌اندازد و نیشش تا بناگوش باز است. مثلا هم تعجب کرده و هم رفتار استاد برایش عجیب و خنده دار بوده. دختر صورت تخم مرغی، چشمانش را گشاد کرده:" واااای یعنی چی؟ داشته سر به سرت می‌گذاشته؟" دوستش یک نه محکم می‌گوید:" نــــه، جلوی چند تا از بچه‌ها مجبورم کرد بخونم و منم چند تا تپق زدم. اونم خندید. بعد گفت صفحه آخر را بیار و منابع خارجی‌ات را از رو بخون." هر دو می‌زنند زیر خنده. این طور که می‌گویند استاد پایان‌نامه‌اش را رد کرده و حالا باید یکی دیگر بنویسد. دوستش می‌گوید:" فکر کن برگشته می‌گه چکیده را می‌برند آخر پایان‌نامه؟؟" همان وقت همه ورق‌ها را به یک سو می‌زند و چند برگی بعد از منابع، به بخش چکیده می‌رسد و نشان دختر صورت تخم‌مرغی می‌دهد و کف دستش را هم می‌زند روی ورق‌ها. " فکر کن به این هم گیر داده، سر همین رد کرد دیگه." دختر صورت تخم مرغی می‌گوید:" آخه چرا گذاشتی اینجا؟ فکر کنم همون اول‌ها باید باشه، آره؟" دوستش می‌گوید:" چه می‌دونه، پسره که صحافی می‌کرد، گفت بگذار اینجا، گفتم بگذار. یعنی گفت آخرش باید باشه."دختر صورت تخم مرغی می‌گوید:" حالا می‌خوای چی کار کنی؟" دوستش همان طور که چند تار موی دختر صورت تخم‌مرغی را جابه‌جا می‌کند و مثلا نظم می‌دهد، شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:" چی کار می‌کنم؟ هیچی، یکی دیگه باید بخرم، چاره دیگه‌ای ندارم."    


منتشر شده در روزنامه کلید# ستون "اول شخص مفرد"

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

دستکش ظرفشویی مردانه




راننده ناجور ویراژ می‌دهد. وقتی می‌پیچد، بسته به این که به چپ پیچیده یا راست، یا من می‌افتم روی کناری‌هایم و یا آنها. هر بار هم آرنج خانوم کناری می‌رود توی پهلویم، من هر بار معذرت خواهی می‌کنم، اما او فقط صاف و صوف می‌نشیند و باقی حرفش را با آن دیگری می‌زند. چند باری هم راننده ترمز می‌زند که همگی پرتاب می‌شویم به سمت جلو و بعد با همان شتاب برگشت می‌خوریم به روی صندلی‌ها. مسافر جلویی راننده را قسم می‌دهد که کمی آهسته‌تر براند، چون می خواهد حتما امشب شام را با خانواده اش بخورد. راننده، فقط سر خالی از مویش را می‌خواراند و بعد می‌گوید:" بچه شدی؟ می‌رسونمت." اما باز همان طور با هر دور فرمانش ما چرخ می‌خوریم. این دو که کنار من نشسته‌اند خیلی اذیت نمی‌شوند، از بس امروز در اداره اتفاق افتاده و حرف‌هایش تمامی ندارد. انگار یک رییسی دارند به نام حاج آقا، که از صبح کار سرشان می‌ریزد و فرصت دو کلام حرف زدن ندارند. یکی‌شان آن روز داشته با خواهرش حرف می‌زده که آمده و چشم غره رفته و یک کاری هم انداخته گردنش، این هم وسط حرف مجبور شده قطع کند. یکی این می‌گوید و یکی آن. "دیدی چه همه چی گرون شده؟"، "امسال به پرویز گفتم مرغ نخوریم خب، نمی‌میریم که. حالا البته یه چیزی گفتم مگه می‌شه تو خونه آدم نباشه". راننده با تمام قدرت گاز می‌دهد تا این 50 متر را در یک ثانیه آخر بگذراند و از چراغ رد شود، اما نشد و مجبور شد بی‌هوا بزند روی ترمز. دفعه سوم است که با صورت می‌خورم به پشتی صندلی‌اش. در عوض خانوم کناری یاد صبح افتاده:" من که هی می‌رفتم و می‌اومدم یه چیزی می‌گذاشتم روی پیش‌خون مغازه. یه زنه اومده بود و دستکش ظرف شویی می‌خواست. آقا رسولی چند مدل آورد، گفت نه سایز بزرگ می‌خوام. دیگه اونم دو تا آورد و گفت اینا بزرگ‌ترین‌شونه. زنه گفت نه، کوچیکه، بزرگ‌تر. دستکش سایز مردونه می‌خوام. حالا خودش دست و بالش ریز بودها. اندازه دست‌های من." زن کناری من پنجه دستانش باز می‌کند و جلوی صورت آن یکی می‌گیرد. او که کنار من نشسته همچنان درگیر داستان زن صبحی است که دنبال دستکش بزرگ سایز بود:" زنه گفت دستکش سایز مردونه می‌خوام، آخه شوهرم دستاش بزرگه." او که آن طرف نشسته یک لعن و نفرین حسابی به بخت و اقبال خودش می‌کند. او که کنار من نشسته می‌گوید:" من بدبخت چی بگم؟ شوهر تو فقط ظرف نمی‌شوره، مال من که کارم نمی‌کنه، کار بیرون و توی خونه مال منه."

منتشر شده در روزنامه "کلید"