۱۳۹۲ بهمن ۳, پنجشنبه

"صفین یا سفین، محله خاکی کیش"‌




"اوووه خیلی راه است." این را راننده می‌گوید. یعنی از مرکز کیش که من هستم، تا صفین قدیم اووووه خیلی راه است. اما با سرعت 80 کیلومتر، یک ربعه می‌رسیم. فقط آنجا برج بود و ساختمان‌های خوشگل، اینجا ساختمان‌ها انگار قدشان یک‌باره کوتاه شده و خاکی شده‌اند. از آن زیبایی تا این تن خاکی، فاصله‌ای است خالی. بی هیچ رد و نشانی از ساخت و ساز.
پشت بازار ماهی فروش‌ها، محله عرب‌هاست. که صفین قدیم هم خوانده می‌شود. حتی ممکن است سفین هم نوشته شود. فرقی ندارد. این را دختر نوجوانی می‌گوید که از یکی از خانه‌های صفین قدیم بیرون آمده و حالا گوشی به دست اس ام اس می‌زند و راه می‌رود.
اینجا بوی خاصی می‌دهد. مخلوطی از بوی گاز و فاضلاب (نه آن قدر که نتوانی نفس بکشی) و حتی یک روستا. زمین هم خاکی است و خیلی جاهایش کنده شده. باریکه‌ای به اندازه یک متر را اسمش را گذاشته‌اند کوچه. بعد همان پیچ می‌خورد و آخرش یکی دو تا خانه است که فقط کمی خودم را بالا بکشم، داخل حیاطش را می‌بینم. بند رخت بسته‌اند و چند شلوار و تی‌شرت رویش پهن کرده‌اند. بعضی‌ها حیاط ندارند، برای همین بند را همان بیرون میخ کرده‌اند و لباس‌ها آویزان است. اما همه روی پشت بام، تانکر آب دارند.
هنوز عصر نشده و بچه‌ها در حال توپ بازی‌اند. دوربین که به سمتشان می‌گیرم، یکی صورت می‌پوشاند و آن یکی ادا در آورد. آخرش همه قاه قاه می‌خندند. انگار که سر کارم گذاشته باشند، به این رندی‌شان می‌خندند.
از دخترکی که بیشتر دندان‌های جلویی‌اش را موش خورده و جای سیاهش مانده، عکس می‌گیرم، می‌گوید:" از داداشم هم بگیر." می‌گیرم، نسرین کیف می‌کند از این عکاسی.
نسرین باز هم می‌ایستد برای عکس و بعد می‌دود سمت خانه. مادر آمده است. مانتو سورمه‌ای و مقنعه به سر. فاطمه، با لپ‌های برجسته و سبزه، می‌خندد و تعارف می‌کند. در آهنی حایل بین خیابان و خانه است. به اندازه یک قدم، پایم به خانه‌اش باز می‌شود. به چشم 12 متر است. دیوارها همه پر از عکس است. بالای دستشویی و حمام و آشپزخانه، عکس مردی است که کنارش پرچم ایران است. قرار بوده نماینده شود، که نشده، اما هنوز عکسش همان بالا مانده. آشپزخانه شاید در حد یک متر در دو متر است. با یک پرده از اتاق جدا شده. حمام و دستشویی اما، در دارند. تا توانسته عکس فک و فامیل را روی در و دیوار زده. حتی روی قاب عکس گوگوش، چنان کوچک کوچک عکس‌ها را گذاشته که فقط چشم‌های گوگوش بیرون مانده.


فاطمه، ته اتاق جلوی یک پرده سرتاسری ایستاده است که پشتش لباس است و رختخواب و فقط لبخند می‌زند و نگاه می‌کند. کمی بیشتر از 27 ساله به نظر می‌آید. از فرودگاه آمده. ماهی 500 – 600 هزار تومانی درآمدش است. می‌رود پشت پرده و سورمه‌ای‌ها را می‌کند و سر تا پا رنگی می‌شود و با لباس زنان بندر بیرون می‌آید. نسرین تکیه داده به پشتی و تا نگاهش می‌کنم، می‌خندد. اینجا ارزان‌ترین محلی بوده که پیدا کرده‌اند. ماهی 400 هزار تومان اجاره‌اش است. خودش و شوهرش و دو بچه‌اش و پسر برادرش و برادر شوهرش اینجا زندگی می‌کنند. باقی فک و فامیل هم در همین محله هستند. اهل میناب بوده‌اند. زن و شوهر کار می‌کنند و آخرش یک میلیون و 200 هزار تومان را بین سرویس مدرسه، پول مدرسه، اجاره خانه و غذا تقسیم می‌کنند. عصرها هم می‌روند کنار دریا که چند قدم پایین‌تر از خانه‌شان است.
راه‌ها همین طور دنبال هم کشیده می‌شوند و کوچه و پس کوچه می‌سازند در صفین یا سفین. دو زن یکی بچه به بغل و دیگری دست خالی روی پله خانه یکی شان نشسته‌اند. خانه زن بچه به بغل همان است. از این تک اتاق‌ها است. اما خانه زن دیگر، دو تا خانه آن‌ورتر است. خانه‌اش دو اتاقه است و یک سالن هم دارد. البته بعدا معلوم می‌شود یک اتاق خواب دارد و یک به اصطلاح نشیمن یا سالن. صورت‌هایشان می‌خندد. وقتی دنبال خانه می‌گشتند، جزیره را زیر و رو کرده‌اند و پیدا نشده. به ماهی یک میلیون هم راضی بوده‌اند، اما نشده و آمده‌اند اینجا. ماهی 600 تومان می‌دهند.
حُسن محله‌شان این است که از بندرعباسی، تهران، کرد، عرب و لر، همه جمع‌اند. زن‌ها، گپ و گفت خودشان را داشتند و همان طور هم به آن طرف خیابان نگاه می‌کردند که حسینه‌ عظیمی در حال ساخت بود. غیر از این، سه تا مسجد و حسینیه اینجا ساخته شده که بزرگ و تر و تمیز هم هستند، اما یکی دیگر هم در حال ساخت است. یکی از زن‌ها می‌گوید:" مال بروجردی‌ها است. چند ساله دارن می‌سازن. انگار نذر کردن فقط 10 روز اول محرم کار کنن. هر سال اول محرم آجر می‌آرن."

پنج‌شنبه سوم بهمن 1392

هیچ نظری موجود نیست: