۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه

"هی می گه خدا خدا . . ."



لکنته ای است برای خودش. دنده‌اش به نظرم جا نمی‌رود. صندلی هم یک جورهایی لق است. شیشه هم تا نیمه باز است و نه پایین‌تر می‌رود و نه بالاتر. از این گوشه، یک سر کم مو که همه‌اش سفید است معلوم است و قدی که کمی از صندلی بالا زده.

صندلی جلو پسری نشسته که پیرمرد از میدان آرژانتین تا هفت تیر سه بار بهش می‌گوید:" آخرش چی؟ لیسانس می‌شی. بعد می‌ری فوق لیسانس می‌گیری، وقتی می‌ری می‌گی کار، بهت می‌گن کار نداریم."
پسر اما حرف نمی‌زند. فقط گاهی به صورت مرد نگاه می‌کند و باز سر می‌چرخاند طرف خیابان.
پیرمرد: این همه نفت و گاز می‌فروشیم، آخرش نون شب نداریم بخوریم. هیشکی نداره‌ها. اینجا هم باید بشه عین عراق. عین افغانستان. تیکه تیکه بشه. هزار تیکه. فقط این جوری درست می‌شه.
پسر: یعنی درست می‌شه؟
پیرمرد: تازه اول بدبختی مونه. همون نفت و گاز را هم نمی‌تونیم بفروشیم. اونوقت اینا چی کار می‌کنند؟
پیرمرد سکوت می‌کند و منتظر جواب است. پسر هم حواسش نیست. برای همین پیرمرد با دست می‌زند به پای پسر.
پیرمرد: اونوقت اینا چی کار می‌کنند؟
پسر: کیا؟
پیرمرد: همین رفسنجانی. میلیاردها دلار خرج بچه‌هاش کرده. همه شون را فرستاده خارج. تا آمریکا بیاد، عمامه را درمیاره. عبا را در میاره. یه جوری که انگاری هیچ وقت آخوند نبوده. همه را منکر می‌شه.
پسر: بعدش چی می شه؟
پیرمرد: هیچی دیگه. همه‌شون عبا و عمامه را درمیارن. می‌رن خارج. یه گوشه دنیا یه تیکه زمین می‌خرن، زندگی‌شون را می‌کنن.
پسر: خدا به دادمون برسه که این طوری بدبختی می‌کشیم.
پیرمرد: خدا چی کاره است؟ اون بدبخت کاری نداره. انگلیس پدرسگ اینا را انداخت به جون ما. حالا هم فقط امریکا باید ببرتشون. چاره‌اش همینه.
پیرمرد هنوز برای پسر حرف دارد، اما او بالای میدان پیاده می‌شود. تا در را می‌بندد، پیرمرد می‌گوید:" حاج خانوم، مردم دیوونه‌ان به خدا. خرن اصلا. می‌گه خدا. خدا مگه مرض داره اینا را بندازه به جون ما؟ انگلیس اینا را آورد."
من: خودمون چی؟ مردم هیچ کاره‌ بودند؟
پیردمرد: کدوم مردم؟
من: همونایی که انقلاب کردند.
پیرمرد: کی انقلاب کرد؟ انقلاب کدومه؟ شاه بدبخت مرده بود، چهار نفر هم ریختن توی خیابون، انگلیس هم اینا را آورد. یک صبح تا بعد از ظهر هم بیشتر طول نکشید. همین. خدا چی کاره است؟

شنبه 9 شهریور 1392



۱۳۹۲ شهریور ۷, پنجشنبه

"زرافه قضاوت نکن"



پسر به هوای دوست دخترش وارد واگن مخصوص بانوان می‌شود. این جور وقت‌ها کسی هم اعتراض نمی‌کند. انگار همه فکر می کنند طرف سرش گرم است یا یکی مواظبش هست. آقای سیبیلو هم دنبالشان می‌آید داخل همین واگن. یک دستش کیف چرمی است و دست دیگرش کتابی است کم قطر که عکس یک زرافه رویش است. تا وارد می‌شود، خیلی ماهرانه جای پسر را در کنار دختر می‌گیرد و سر حرف را با باز می کند. کتاب را جلوی دختر گرفته و با چشم اشاره می‌کند "این را ببین. حالا این یکی را". پسر هم که در این شلوغی جایی ندارد که یک دوره سه نفره راه بیاندازند، رفته پشت مرد سیبیلو و از سر شانه مرد هی سرک می‌کشد ببینید در کتاب چه هست؟
مرد سیبیلو کتاب را دست دختر می‌دهد و می‌گوید:" بخونید و جواب بدید؟" دختر حدود 23 یا 24 ساله است. دوست پسرش در همین تعارف‌ها، هنوز چشم به کتاب دارد. دختر ابروهایش را بالا می‌اندازد جوری که نشان دهد تعجب کرده و یک لبخند بزرگ تحویل می‌دهد که آن هم باز حالت تعجب دارد. اما کتاب را نمی‌گیرد. مرد سیبیلو که بیشترش سفید است و کمی هم خاکستری و چندتایی سیاه، کتاب را به دست دختر کناری من می‌دهد. شما بخونید این را و جواب بدید. دختر در حال ورق زدن است. من هم موهای پرپشت مرد را نگاه می‌کنم که در جلوی سر یک دست سفید است و به حاشیه و پشت که می رود، خاکستری شده.

دختر کناری که تا دقایقی پیش حسابی در خودش بود و جواب چند کلام حرف من را هم نداده بود، حالا کتاب را دست گرفته و می‌گوید:" اینا که همه جواب‌هاش را هم داده." مرد سیبیلو صدایش را جوری تنظیم کرده که آدم‌های بیشتری بشنوند. خیلی‌ها نگاهشان به اوست.
مرد سیبیلو:" شما بگو" جنگ صد روزه چند روز طول کشید؟ جورج ششم اسمش چی بود؟"
دخترها می‌خندند و می‌گویند این‌ها که جواب‌هاش توی خودش هست."
مرد سیبیلو: " ورق بزن. برو صفحه بعد. حالا جواب‌های درست را ببین."
دختر می‌خواند و سری تکان می‌دهد. " عجب، آدم را به اشتباه می اندازه‌ها".
مرد سیبیلو: "منظور این کتاب از این سوال‌ها اینه که سریع قضاوت نکنید. شما من را می بینی، زودی نگی فلانی این جوریه. من نگم اون خانم فلان جوره."

مرد سیبیلو حالا نشسته و همچنان در حال بحث است و حالا چشم‌های خانم‌های روبه‌رویی را هم خریده و برای آنها هم حرف می‌زند. همچنان هم در مورد قضاوت نکردن است و دایم همه را تشویق می‌کند که سعی کنند قضاوت نکنند. پیش از آن که قطار بایستد، بلند می‌شود و لبخندی نثار خانوم‌ها می‌کند. من هم کنار در می‌رم. خودش را کنار می‌کشد و با دست اشاره می‌کند و می‌گوید:" خواهش می‌کنم اول شما." چند قدم با من فاصله دارد. روی پله‌های برقی هم یک پله عقب‌تر از من است. می‌خواهد یک جوری سر حرف را باز کند. حتی آن موقعی که در قطار بودیم و در دفترم از او نت بر می‌داشتم، دایم سرک می‌کشید ببینید چه می نویسم. اما موفق نشد. چند پله‌ای بیشتر فرصت ندارد.

صدای دختری از پشت به کمکش می‌آید. دختر با موبایل حرف می‌زند که بیشتر شبیه فریاد است:" دایم باید سیم جیم ام کنی؟ آمار منو می‌خوای چی کار؟ چی کار داری کی می‌آم؟" من برنمی‌گردم ببینم کیست و چند ساله. اما مرد که حالا روی پله‌‌ کنار من ایستاده و صاحب صدا را هم دیده، سرش را به گوشم نزدیک می‌کند:" داره با شوهرش سر مادر شوهرش دعوا می‌کنه‌ها". به آخرین پله رسیده‌ایم. من با یک لبخند بزرگ به کتابی که عکس زرافه دارد و هنوز در دستش هست نگاه می‌کنم که تاکید دارد قضاوت نکنید.

پنج‌شنبه هفتم شهریور 1392

۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

"فقط صداست که روی اعصاب است"



برای همسایه مهمان آمده. اندازه یک دیوار باریک فاصله‌مان است. زن چنان با شور و هیجان وارد شد که انگاری وسط اتاق خودم ایستاده و سلام و علیک می‌کند. صدایش، هم زنگ دارد هم کمی خش. از آنهایی که با هر کلمه‌ای یک بار روی اعصابت خش می‌اندازند. "بله که باید بهتون خوش گذشته باشه. بچه‌هات را انداختی گردن من".

تصور می‌کنم زن دارد دست‌های تپلش را که احتمالا چندتایی شاید حدود 10 تا النگوی زرد هم دارد، در هوا تکان می‌دهد و همین طور سرش را.
یکی زمزه‌وار حرفی می‌زند. یعنی من همین قدرش را می‌شنوم. حالا یا صاحب‌خانه است، یا شوهرش که زن را انگار خطاب قرار داده‌اند. باز زن صدایش را بالا می‌برد:" انگار من آدم نیستم. خودش اونور. این یکی هم یه پاش را انداخته این ور، اون یکی پاش را هم اونور. اووووو حواست کجاست؟" انگار سرم را درون ناقوس کلیسا کرده‌اند و حالا صدایش را درآورده‌اند. با همان ارتعاش.

تصور می‌کنم زن صورت گرد و قلنبه‌ای دارد. لپ‌های برجسته، با یک خال درشت روی آن. 
باز یکی آرام جواب می‌دهد. صدایش برای من مثل وزوز می‌ماند در مقابل صدای زن. باز زن صدایش بالا می‌رود:" اووووو تو هم که همش می‌گی می‌ریم می‌ریم." جوری می‌گوید:"اووووو" که انگار یک سیلی به گونه چپ من زده.جای انگشتانش از گونه تا لاله گوش چپم گزگز می‌کند.

تصور می‌کنم زن پوستش تیره است. یک جور سبزه تند. حتما شکمش هم بعد از دو یا چند تا زایمان اساسی ورم کرده و از روی لباس هم معلوم است.
زن حالا دارد می‌خندد و باز با همان صدا می گوید:" جون خودتون راست می‌گید."

تصور می‌کنم زن ابروهایی تاتو کرده دارد و سرمه‌ای هم در چشم کشیده و وقت زدن این حرف سرش را کمی به چپ خم کرده و ابروی راست را بالا داده و چشم چپ را به حالت ناز و عشوه، خمار کرده.
زن حالا دارد برای فردا برنامه می‌ریزد. نمی‌دانم چرا هر چه تلاش می‌کنم مرد را تصور کنم، نمی‌شود. دوست داشتم صدایش از آنهایی بود که در تصورم می‌شد یک آدمی با دو متر قد و دستانی بلند. جوری که از همان جا که نشسته دستش را دراز کند، کوسن مبل را بردارد و فرو کند ته حلق زن تا صدایش تنظیم شود.

چهارشنبه 6 شهریور 1392

۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه

"از آمازون آوردن بخوره"



راننده هر اسکناسی که می‌گیرد، می‌پرسد:" 200 تومانی هم داری؟" لهجه کردی دارد. دختری که عقب نشسته، دقیقا پشت سر من، زود 200 تومانی را می‌دهد. اما مردی که پشت سر راننده نشسته، 200 تومانی ندارد. می‌گوید:" باشه آقا قابل نداره". راننده اما دنبال باقی پول است. آخرش هم دست به دامن من می‌شود. حالا که 200 تومانی مسافر پشتی را داده، می‌گوید:" نه زیاد می‌دم، نه زیاد می‌گیرم. حقوق 30 سال بازنشستگی را به نکبت می‌خوریم. هی می‌گیم کجا هزار تومان کم و زیاد حرام توی زندگی‌مان آوردیم. والا داشی."

مرد پشتی که تا حالا خودش را روی صندلی عقب ول کرده بود و لم داده بود، جمع و جور می‌شود و می‌گوید:" دمت گرم آقا. کارت درسته."
راننده که سبیل‌های سفید و حنایی پر پشت و بلندش لب‌هایش را هم پوشانده، روی داشبورد می‌زند و می‌گوید:" به ولله قسم، پول حلال هم هیچی نمی‌شه داشی. قبر شده 100 میلیون."
مرد پشتی: "چند؟"
راننده: 100 میلیون تومان. کی داره داشی؟ حالا یه چیایی از آمازون آوردند که کار جنازه‌ها را بکنه.
دختر پشتی کله می‌کشد بین صندلی من و راننده: "چه جنسی آوردن؟"
راننده: "جنس نه، یه چیایی آوردن برای جنازه‌ها که بخورنشون. یعنی من مُردم، پول که ندارم 100 میلیون قبر بخرم، می‌اندازنم جلوی اونا."
من: "از کجا آوردن؟"
راننده: "جنگلای آمازون."
من: "کجا هستند؟"
راننده: "همین جا."
من: "یعنی حیوون آوردن جنازه بخوره؟"
راننده: "نه حیوون چیه. ندیدیشان؟"
من: "نه."
راننده می‌زند زیر خنده و می‌گوید: "اینجا پُرن. پس بشین نشانت بدم. یه عمری دارن می‌خورندمان."

دوشنبه چهارم شهریور 1392

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

"انگار فوق لیسانس فلسفه داره"



سمت راستی فرمان حرف زدن را دست گرفته و موضوع پشت موضوع می‌گوید. هر کلمه‌اش را هم تشدید دار می‌گوید. بیشتر هم شین‌ها، سین‌ها، لام‌ها و دال‌ها را. سمت چپی اما خیلی اهل واکنش و حرف نیست. یعنی فرصتی هم پیدا نمی‌کند. "مامان خیلی ناراحته. گفته میلاد هر چی پول بخواد، کمکش می‌کنم. دلم می‌خواد بفهمه اون خانواده "دال"اش (کلمه بدی می‌گوید)هیچی غلطی براش نمی‌کنند." "اون شب دوست دختر قبلی‌اش زنگ زد، همون دختره "جیم" (کلمه بدی می‌گوید) بود. میلاد بهش گفت عقد کردیم. دلم خنک شد دختره سوخت."
گاهی هم میلاد را "میلی" صدا می‌کند.
دختر دست راستی:"‌پنج‌‌شنبه‌ای رفتیم مهونی. دوستای میلی بودند. یه پسره بود، مهدی. یعنی کف می‌کردی این حرف می‌زدا. از اینا نبود که یه ذره از این می‌گن و یه ذره از اون. حرفای الکی نمی‌زد. یه چیزی می‌گفت خیلی حسابی و اساسی. از اینا که کتاب می‌خورن‌ها. می‌گفت یه سال تابستون رفته پای تنور نونوایی. 16 ساله‌اش بوده. از اینایی که تز خاص دارن دیگه. میلی می‌گفت من عمراً بتونم از این کارا بکنم. اما اون تزش بوده. می‌دونی چی می‌گم؟ از بچگی می‌خواسته خودش را بسازه. هدف داشته. یک ساعت نشسته بود و همین جوری حرف می‌زد. حرف‌های درست و حسابی‌ها. یعنی من همین جور کف کرده بودم. یه جوری حرف می‌زد انگار فوق لیسانس فلسفه داره."
دختر سمت چپی یک لحظه فرصت پیدا می‌کند: "درس می‌خونه؟"
دختر سمت راستی:" آره. فلسفه می‌خونه."

دوم شهریور 1392

۱۳۹۲ مرداد ۳۱, پنجشنبه

"پیکان لازمه حاجی"



حاجی که عقب نشسته، سر شوخی را با زن مو سفید باز می‌کند. از اولش معلوم نبود حاجی است، راننده بعد از شوخی‌هایش با زن مو سفید که ناخن‌های بلندی هم دارد و چمدان به دست عقب نشسته، حاجی خطابش می‌کند. مسافر جدید که سوار می‌شود، حاجی از خیر حرف و شوخی می‌گذرد. راننده هم حرف را عوض می‌کند.
راننده:" چند قیمت گذاشتند حاجی؟"
حاجی خودش را می‌کشد جلو. موهای کوتاهی دارد و چتری‌هایش بالای ابروهاست که نصف کمترشان سفید هستند. حدود 50 ساله است با دستانی کمی تپل و سفید. از این‌ها که انگار تا به حال کار نکرده‌اند.
حاجی:" کارشناس قیمت گذاشته، اما الکیه." بعد هم انگار که بخواهد از حرف بپرد، می‌گوید:" باتری خارجی گذاشتم 230 هزار تومن. داغی‌اش را هم برداشت."
راننده:" اون را چند حساب کرد؟" (راننده قد بلندش را تا زده پشت فرمان. صندلی را تا توانسته عقب برده و کمرش را هم خم کرده. رگ‌های دست‌های استخوانی‌اش بیرون زده. شین را با غلظت بیشتری می‌گوید و چشمانش کمی خمار است)
حاجی: "با هم حساب کرد. این را هم نقد گرفت. یه سرسیلندر هم باز کردم، اصلا نمی‌شه بهش دست زد. می‌گن خارجی، اما فقط یه سال کار می‌کنه. ایرانی هم یه سال کار می‌کنه.(خیلی شمرده حرف می‌زند و آرام حرف می‌زند)
راننده:" من ایرانی می‌بندم. این کاوه هست، طوسیه، اون نه. خوب نیست. بقیه‌شون همون یک سال کار می‌کنن.
حاجی: اما پیکان یه چیز دیگه بود. ما داشتیم می‌رفتیم مسافرت. آقا توی جاده این تسمه پاره کرد. به زنم و خواهر زنم گفتم جوراب دارید؟ جوراب هاشون را گره زدم و جای تسمه استفاده کردم. تا یه دهاتی رسیدیم و تمسه خریدم. حالا انگار قراره دوباره بسازنش. مجلس موافقت کنه، توی دولت جدید دوباره می‌سازنش. فقط یه تغییراتی می‌دن. البته درستش هم همینه.
راننده: آره آقا. همه چی‌اش همه جا پیدا می‌شد. خیلی خوب بود. پیکان لازمه حاجی.

31 مرداد 1392

۱۳۹۲ مرداد ۲۰, یکشنبه

"البته من موافق آزادی هستم‌ها"



هنوز هیچ کدام‌مان درست و حسابی جابه‌جا نشده‌ایم. راننده تازه دنده عوض کرده و چشم چشم می‌کند تا یک مسافر دیگر پیدا کند و ظرفیت عقب تکمیل شود. چند تایی قوطی شیرخشک و یک بسته پوشک گذاشته روی داشبورد. تلفنی هم گزارش کوتاهی می‌دهد که هر دو را خریده و تا نیم ساعت دیگر خانه است.
مسافر جلویی یک کیف دستی برزنتی دارد و پیراهن آبی روشن و شلوار ساده‌ای پوشیده. بیشتر شبیه کارمندها است. حدود 30 ساله شاید. به اندازه دو سه سالی کوچک‌تر از راننده است. موقع نشستن روی صندلی کلی خودش را جابه‌جا می‌کند. 100 متری از حرکت ماشین نگذشته که یک پژو سر کوچه‌ای می‌ایستد و راننده هم به اجبار نیش ترمزی می‌زند. سه تا دختر از ماشین پیاده می‌شوند. یکی‌شان کمی تپل است و یک ساپورت طرح‌دار و حسابی چسبان پوشیده و مانتوی کوتاهش هم کمی بالا رفته. نیم رخش یک دختر 16 – 17 ساله است. به اندازه 10 ثانیه در تیرس نگاه جمع قرار می‌گیرد تا راننده با گرداندن فرمان، دوباره حرکت کند.
مسافر جلویی باز خودش را تکانی می‌دهد و جابه‌جا می‌شود. بیشتر هم خودش را به طرف راننده می‌کشد.
مسافر جلویی: آخه این چه وضع لباس پوشیدنه؟
راننده: چی بگم.
مسافر جلویی: نه واقعا. یعنی چی آخه؟
راننده: برای چی نداره. جلب توجه. فقط برای جلب توجه.
مسافر جلویی: بله آقا.
راننده: مملکت داش حسنه دیگه. هر کی به هر کی شده.
مسافر جلویی: آخه این قدر افتضاح؟ این چیه آخه؟ چی فکر می‌کنن با خودشون؟
راننده: فقط می‌خوان بگن منو ببینید.
مسافر جلویی: همه جاش را انداخته بیرون.
راننده: فقط برای جلب توجه این جوری می‌پوشن.
مسافر: البته من موافق آزادی هستم‌ها. این که هر کی هر چی دوست داره، بپوشه. ایرادی هم نداره.
راننده: آخه این قدر افتضاح؟ نه آقا مملکت شده مملکت داش حسن. آزادی اومده، ملت این جوری شدن.
مسافر جلویی: البته باید قانون باشه.
راننده: با بگیر و ببند درست نمی‌شه آقا.
مسافر: نه، باید آزاد بگذارن هر کی هر چی دوست داره، بپوشه. چی کار دارن به ملت. خوب بعضی‌ها این جوری دوست دارن.
راننده: بله آقا. جوونن دیگه. سرگرمی ندارن که بهش دلخوش باشن.
مسافر: بله. مگه ما چی داریم؟ هیچی. یعنی توی لباس پوشیدن هم نباید آزاد باشن؟
راننده: درستش هم همینه.   

دوشنبه 21 مرداد 1392

۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

"مگه دست من بوده که این قدری شده"



مرد خیلی معترض و شاکی است. خودش سمت راست حرکت می‌کند و دخترش سمت چپ و مادر خانواده وسط این دو. مرد تند تند راه می‌رود و بلند بلند حرف می‌زند. دو زن همراهش تلاش می‌کنند از او عقب نیفتند. دختر 22-23 ساله‌اش که مانتوی مشکی ساده‌ای پوشیده نیز مانند پدر اعتراضی است، اما اما دایم سعی می‌کند جوری جواب بدهد که او را عصبانی‌تر نکند.
مرد: چه خبره آخه 7 میلیون؟ نمی‌شد یه مدل ساده‌تر برمی‌داشتی؟
 دختر: مگه دست منه؟
مرد: پس دست کیه؟ ندیدی اون دختره را؟ گفت سه میلیون و نیم.
دختر: خب فرق داره.
زن: فکر نکنم برای اون خیلی هم خوب بشه. بهش بگوها. بگو 7 میلیون داری می‌گیری، درست و درمون عمل کنه.
دختر: بهش گفتم خیلی بالا نبره.
مرد: من هفت میلیون ندارم.
دختر: بابا دیگه نمی‌شه. وقت گذاشت.
مرد: بگو ساده‌تر عمل کنه. مثل همون دختره. بگو فقط این جاش را صاف کنه(با دست روی بینی‌اش می‌کشد و با سر اشاره‌ای به صورت دختر می‌کند)
دختر: پس این جاش چی؟ این بغل‌هاش را هم باید کوچیک کنه دیگه.
زن: حالا یه تخفیفی هم ازش می‌گیریم.
دختر: مامـــان (انگار همین الان آماده گریه کردن است)
همگی از پله‌های پل هوایی پایین می‌آییم و همه با هم سوار تاکسی می‌شویم. مرد فقط فاصله پل تا تاکسی را ساکت شده و باز داخل تاکسی شروع می‌کند.
مرد: می‌دونم دیگه تو رفتی از توی اون آلبوم‌ها گرون‌ترین‌شون را انتخاب کردی.(مرد صدایش را بالا برده)
دختر: مگه دست منه؟ (صدایش را حسابی پایین آورده)
مرد: پس چرا برای اون دختره شد 3.5 میلیون؟
زن: فرق داره. این سه تا عمله.
مرد: خب بگو فقط یه عمل بکنه.
زن: نمی‌شه که. همه‌اش با همه. نمی‌شه فقط یه ورش را عمل کنه. وگرنه سال دیگه باید بریم اونورشم عمل کنیم. گرون‌تر می شه‌ها.
مرد: دیگه عمل نمی‌کنه خب. من 7 میلیون نمی‌دم. ندارم که بدم.
دختر: اصلا نمی‌خوام. نخواستم. همش آبروی آدم را می‌بری. مگه دست من بوده که این، این قدی شده؟
مرد: نمی‌خوای؟ بهتر. رسیدیم زنگ بزن بگو وقتت را بدن یکی دیگه.

یکشنبه 20 مردادماه 1392

کارت خبرنگاری دارم



خوبیه صندلی عقب، پشت راننده اینه که همه ماشین را می‌تونی ببینی و زیر نظر داشته باشی. هم مسافر کنار راننده را، هم کناری‌های خودت را و هم راننده را. به خصوص اگر مثل این یکی اساسی در صندلی‌اش فرو رفته باشد. این طوری حتی رنگ شلوار آبی‌اش که با پیراهن‌اش هماهنگ است، قشنگ معلوم است. حتی دست آفتاب سوخته‌اش. فقط صورتش معلوم نیست مگر این که سرش را حسابی بچرخونه طرف پنجره. آن وقت ریش پرفسوری‌اش که یک جورهایی بور است هم معلوم می‌شود.
مرد هیکلی که صندلی کنار راننده نشسته، دایم حرف می‌زند. با هزار استدلال می‌خواهد ثابت کند که سمند و پژو 405 یکی هستند. نشان به آن نشان که فلان قطعه را که برای سمندش عوض کرده، همان قدر پول داده که فلانی برای 405 اش داده. تقریبا هم سن و سال هستند. کم‌تر از 30 سال. اما سن مرد هیکلی بیشتر نشان می‌دهد. به خصوص که تا نیمه سرش هم خالی است.
حالا بحث رسیده به عزت که الکی به همه سلام می‌کند. مرد هیکلی دایم تاکید می‌کند که عزت دیوونه است. بعد هم قاه قاه می‌خندد و می‌زند روی پایش که "عزت به در و دیوار سلام می‌کنه". این یکی هم تاکید می‌کند که "قصد بدی نداره، همین جوری بوده همیشه".
اصلا کاری ندارند چند نفر دیگر هم در ماشین هستند. انگار برای داشتن یک روز دو نفره بیرون آمده‌اند. اتوبوسی وسط خیابان در لاین کناری ایستاده و یک نفر که احتمالا مسافر آن بوده، بیرون در حال داد و بیداد است و دستش را به عنوان تهدید تکان می‌دهد. البته نه خیلی خشونت طلبانه. چند نفری هم دورش جمع شده‌اند و دستش را گرفته‌اند که احتمالا حمله نکند. آنها هم خیلی جدی مرد را نگرفته‌اند. راننده هم داخل نشسته و از همان جا با حرارت جواب می‌دهد. این دو، تا اتوبوس و معرکه را می‌بینند، هر کدام سرهایشان را از پنجره بیرون می‌برند و داد می‌زنند:" بیا پایین بزنش. از اونجا که فایده نداره."
حالا هر دو داخل آمده‌اند. پشت چراغ قرمز عباس آباد هستیم. مرد هیکلی هنوز در حال حرف زدن است. چشمش که به سینما آزادی می‌افتد، می‌گوید:" خیلی وقته سینما نرفتم. یه روز باید برم."
راننده فقط سر تکان می دهد. مرد هیکلی:" اینجا نه ها. گرونه بابا. من می‌رم سینما ماندانا. همه این فیلم ها را هم داره. همین پریروز دیدم. این فیلم یارو اصغر فرهادی چیه؟"
راننده: چیز.
مرد هیکلی:" یادم بودا. هیس نه اون یکی."
راننده: گذشته.
مرد هیکلی: آره، آره. همه را داشت. می رم اونجا، سه تومنه. شما هم دیگه با اجازه‌تون باید دور این چیزا را یواش یواش خط بکشی.
راننده: چرا؟
مرد هیکلی: گرونه خب. یه کم خودت را جمع و جور کن.
راننده: نه بابا، من کارت خبرنگاری دارم. با اون می‌رم.
مرد هیکلی: خوبه که، یکی هم برای من بگیر.

پنج‌شنبه 17 مرداد 1392
   

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

" دِ بیا، اینو"



بدی ماشین‌های غیر خطی این است که هر جایی دلشان بخواهد، پیاده‌ات می‌کنند. خیلی راحت هم می‌گویند:" این جا کار دارم." آقای راننده پراید هم همین طور بود. برای همین از بالای میدان تا پایین را پیاده آمدم.

هنوز به ایستگاه خطی‌ها نرسیده‌ام که یکی از پشت بوق می‌زند، دوتا. شیوه‌اش هم مثل همه مسافرکش‌ها و تاکسی‌دارها است. برمی‌گردم که اگر هم مسیر هستیم، سوار شوم.
یک 206 سفید است. راننده سری تکان می‌دهد به معنی این که "بیا بالا. یا بپر بالا. یا حتی سوار شو". تا برمی‌گردم و می‌بینمش، نمی‌دانم چرا هر دو ابرویم می‌روند بالا. راننده که سر تکان داده که یعنی  "بیا بالا. یا بپر بالا. یا حتی سوار شو"، یک دختر 28 یا 27 ساله است با یک شال سیاه روی سرش. صورتی استخوانی دارد و سبزه. آرایشی هم ندارد اگر هم دارد، خیلی کم است. خیلی کم.
وقتی برمی‌گردم و می‌بینمش و ناخواسته ابروهایم بالا می‌رود، راننده تاکسی که تا آن وقت در حال فریاد زدن است و هی می‌گوید:" فلان جا یه نفر. فلان جا یه نفر"، تا بوق زدن 206 را می‌بیند و نیش ترمزش را، می‌گوید:" دِ بیا، اینو".  دختر تردید من را می‌بیند یا ابروهایم را، لحظه‌ای هم منتظر نمی‌ماند و می‌رود.

چهارشنبه 16 مرداد 1392

۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

" نگیر دیگه اسکول"



دختر تپل و سفید که دو گیس بافت از دو طرف شانه‌اش آویزان است، از وقتی آمده دایم در حال حساب و کتاب است که کدام ایستگاه باید پیاده شود. دختر سبزه و لاغر هم مدام می‌گوید:" نه اشتباه می‌کنی، بریم چهارراه ولی‌عصر از اونجا راحت‌تره". هر بار هم دختر تپل در جواب می‌گوید:" مگه اسکولیم؟" هر چقدر دختر تپل و سفید جوش می‌زند و حرص می‌خورد، دختر سبزه و لاغر و خونسرد است و خودش را بی‌خیال روی صندلی ولو کرده است.

دختر تپل و سفید، همین جور مدام ایستگاه‌های مختلف را می‌شمارد و بلند بلند در حال فکر کردن است که از کدام ایستگاه چگونه می‌توان به کجای شهر رفت. هیچ کدام هم با دیگری ارتباطی ندارد. هر بار هم که خانم پشت میکروفن می‌گوید: "ایستگاه فلان"، انگار مسیر جدیدی را به او یادآوری می‌کند. دختر سبزه هم همین طور در حال حرف زدن است که ارتباطی با حرف‌های دختر تپل و سفید ندارد.

دختر سبزه: بیا بریم اونجا، از اونجا برو. خیلی خوبه‌ها. نیم ساعت می‌شینیم، بعد برو. می‌ریم چهارراه ولی‌عصر ،چهار قدم بالاتر هست دیگه.
دختر سفید و تپل: نــــــه. مگه اسکولم؟ حالم بد می‌شه.دیروز حالم بد شد و رفتم دکتر. (وقت حرف زدن و فکر کردن دایم با موهای بافته شدهاش بازی می‌کند و گل‌های بزرگ روی موهایش را جابه‌جا می‌کند)
دختر سبزه: یه آخونده گفته اگر خیلی تشنه‌تون شد، یه لیوان آب بخورید. گفته اشکالی نداره.
دختر تپل و سفید: اون که اسکوله بابا. چه روزه‌ای می‌شه؟ گشنه‌ات می‌شه، بخوری، تشنه‌ات می‌شه هم بخوری. یهو بگو نگیر دیگه اسکول.
دختر سبزه: من همین جوری می‌گیرم، خیلی بهتره، اذیت هم نمی‌شم.

دوشنبه 8 مرداد ماه 1392