۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

"عوضی‌ها"



-   آقا منو سر بهار شیراز پیاده کن. (صدای پسری است که عقب نشسته. با هم سوار پراید مسافر کش شدیم. کم سن بود. شاید 18 ساله. وقتی حرف زد، معلوم شد که بچه تهران نیست)
-         زودتر می‌گفتی. باید از اتوبان می‌رفتم.
راننده از آنهایی است که سبیل‌های بلندی دارند و نصفش در دهانشان است. بیشترش هم سفید شده. جوری حرف می‌زند که انگاری تازه از خواب بیدار شده. بی‌عجله، با صدایی دو رگه.
-         خب حالا من از ایجا می‌برمت که راهت نزدیک‌تر بشه.
می‌پیچد داخل کوچه‌ای و از بالای میدان بیرون می‌آید و بعد با خیال راحت کنار می‌زند و با دست بهار شیراز را نشان پسر می‌دهد و راهی‌اش می‌کند. موهای وز کرده‌اش که در جلوی سر به کم‌ترین حد خود رسیده، در هوا سرگردان هستند.
بیب بیب. بیب بیب. بیب بیب.
یک باره صدای بوق‌ها بلند می‌شود. دو تا بوق این می‌زند و صدای چندتایی بوق هم از پشت سر می‌آید. مسافری که من حتی ندیدمش سوار هیچ کدام نشد.
-         یه زن که گوشه خیابون می‌ببینن، شروع می‌کنن. ببیب بیب. بیبب. بیب. پفیوزها. (یک لحظه خیره می‌شود که ببیند واکنش‌ام چیست. وقتی هیچ واکنشی نمی‌بیند، انگار خیالش راحت شده) بلا نسبت شما جا.... شدن همه (حرف خیلی بدی می‌زند). عوضی‌ها. بند شلوارشون شله. مردی هم ندارن که. از روغن نباتی و پیتزا، چی در می‌آد. کمر ندارند که، زود از حال می‌رن. بهشون اطمینانی نیست.  
زنی کنار خیابان ایستاده. برایش بوق می زند. دوبار. بیب بیب. زن سوار نمی‌شود.
صدایش هنوز همان طور است. انگار تازه از خواب بیدار شده. بی‌عجله با صدایی دورگه.
-         همین عوضی‌ها هستن که باعث می‌شن اون دی...(حرف خیلی بدی می‌زند) بی‌همه چیزِ هم راه می‌افته بیب بیب می‌کنه دیگه.افته ا زن نا حسابی می‌خوای بری خونه، عین آدم سوار شو خب.
همین طور که غر می‌زند، دایم برای خیابان خالی و بی مسافر بیب بیب بوق می‌زند.

ششم مرداد ماه 1392

"قمر، حروم شد"




هنوز قطار نیامده. کنار من مردی حدوداً 55 ساله نشسته با صورتی پر از کک و مک و چند فرورفتگی و برآمدگی. و زخمی کنار چشم چپش که گوشت اضافه آورده. بینی درشت با یک قوز بزرگ که یک خال گوشتی هم روی آن است. در این گرما کت به تن دارد. کتی که آستین‌هایش از دستان بلندش کوتاه‌تر است. مردی میانسال و چهارشانه با شکمی برآمده با پیراهن سفید که دو دکمه بالایی پیراهنش هم باز است، می‌آید و صدایشان بالا می‌رود که "آقا چاکرم. چه سعادتی اینجا شما را دیدیم" بعد همدیگر را بغل می‌کنند و چند ماچ آبدار بین او و مرد کت پوش رد و بدل می‌شود. لحن صدای مرد پیراهن سفید کمی مشتی است. در عوض صدای مرد کت پوش خیلی خش‌دار است و انگار داخل لوله حرف می‌زند. سراغ خانه و زندگی هم را که می‌گیرند، معلوم می‌شود بچه محل‌های قدیمی بوده‌اند که مدت‌هاست از هم بی‌خبرند. حالا یکی یکی اسم بچه محل‌ها را می‌آورند و آخرش هم می‌گویند اونم مرد.

خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". قطار که می‌آید من هم همراهشان به قسمت عمومی‌ قطار می‌روم و کنارشان می‌نشینم.

مرد پیراهن سفید: قهوه‌خونه رو یادته؟ رمضون 30 تا استکان را با هم می‌برد.
مرد کت پوش: عباس چپه که 50 تایی می‌گذاشت. دوطبقه دست می‌گرفت. یه بار شاه اومده بود بی‌سیم، همین جوری براش چایی برده بود. شاه مونده بود.
مرد سفیدپوش: چه مردنی هم کرد. حاج حسین و حاج حسن داداش‌هاش هم مردن.
مرد کت پوش: ایرج را یادته؟
مرد سفیدپوش: خیلی خوشگل بود. یعنی خونوادگی این طوری بودن. بیژن شون هم خوشگل بود.
مرد کت پوش: اما ایرج یه چیز دیگه بود.
مرد سفیدپوش: آخه هیکل خیلی ردیفی هم داشت. موهای پرپشت. شونه‌های کشیده.
مرد کت پوش: توی تیردوقلو دعواشون شد با مهدی.
مرد سفیدپوش: سر قمر بود. ایرج چند سال بود قمر رو می‌خواست. مهدی هم می‌خواست. اونم بی‌کار بود. همیشه پلاس بود.
مردکت پوش: اما ایرج اساسی زدش.
مرد سفیدپوش: قمر رو هم گرفت دیگه.
مرد کت پوش: اما بعدش دیگه اون ایرج سابق نبود. سایه‌اش سنگین شد.
مرد سفیدپوش: رفته تهرانپارس. اونجا گاراژ داره. پیر شده. یه روز رفتیم تیردوقلو با هم. دلش خون بود از دست قمر. می‌گفت کاش اون روز از مهدی می‌خورد و قمر رو اون می‌گرفت. مهدی هم مرد. سرطان گرفت. بد مردنی هم کرد.
مردکت پوش: مادر ایرج را یادته؟ دو بار شوهر کرده بود. این مال شوهر اولش بود، بیژن از شوهر دومش بود. مادره نوکر سفیر ایران بود توی نمی‌دونم کجا. غذاشون را هم از اونجا می‌آورد. باباشون هم خیلی کاری نبود.
مرد سفیدپوش: خدا بیامرزدشون.
مرد کت پوش: خدایی ایرج خودش هم خیلی کاری نبود. همش قهوه‌خونه بود. ما هفته به هفته می‌رفتیم، اون هر روز و شب. مرد باید تن به کار بده، مگه ما نبودیم. قمر هم بی‌خودی زنش شد. فقط چون خوشگل بود، زنش شد.
مرد سفیدپوش: ایرج خیلی خاطرخواه داشت تو محل. وضع‌شون هم بد نبود.
مرد کت پوش: قمر هم چیزی کم نداشت. اونم خاطرخواه زیاد داشت. خوب و کاری هم بودن. فقط رو حساب ایرج و مهدی کسی جرات نمی‌کرد پا پیش بگذاره. اما خریت کرد. بهتر از اون حقش بود.

حالا هر دو ساکت شده‌اند. قطار می‌خواهد از تونل بیرون بیاید، که مرد سفیدپوش بلند می‌شود و می‌گوید: "یه قرار بگذار یه روز بریم پیش ایرج. یاد قدیم‌ها."
مرد کت پوش: بریم خونه‌اش.

مرد سفید پوش یا یا علی مدد می‌گوید. دست مرد را محکم فشار می‌دهد.

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم

تلویزیون چیا نشون داد



دم ظهر است و همه خواب آلود و کسل. دختر کناری می‌پرسد که ایستگاه فلان از همین قطار است؟ یک لبخند پهن و گنده می‌زنم که هم بگویم بله، هم دوست شویم. اما محل نمی‌گذارد. لبخندم را می‌گذارم روی حساب دوست شدنمان. می‌گویم چقدر همه کسل و خسته‌اند. نیم نگاهی می‌کند و لبش را به معنای لبخند، کج می‌کند. باز می‌گویم:"موتور ایران توی ورزش حسابی گرم شده‌ها. دیشب ایتالیا را برد." فقط نگاه کوتاهی می‌کند و باز سکوت. با این پوست سفیدش، از این‌هاست که صورتش همیشه و همیشه بی‌تکان و چروک می‌ماند. بعید می‌دانم حتی بلد باشد عصبانی شود یا زیادی خوشحال و یا حتی موقع خجالت صورتش سرخ شود. 
گروهی که هستند، هیچ کدام حواسشان به مسابقه دیشب نیست.
خانم پشت میکروفن می‌گوید:"ایستگاه فلان". گروهی سوار می‌شوند. خواهران میانسال همان طور که با طمانینه حرف می‌زنند، دست راست می‌نشینند و آقای میانسال، روزنامه به دست روبه‌رو.
موضوع بر سر زری است که هیچ کس را خانه‌اش دعوت نمی‌کند. گفته ایشالا خونه بزرگ برم، همه را با هم دعوت می‌کنم. خواهر بزرگ‌تر می‌گوید:" منم بهش گفتم ایشالا، اما پیش خودم گفتم خونه بزرگ‌ات را هم دیدیم.تو در خونه‌ات را باز نمی‌کنی."
خواهر کوچک‌تر، فقط با سر تایید می‌کند. هر بار می‌خواهد حرفی بزند، خواهر بزرگ‌تر می‌گوید:"نه، ببین چی گفت."
خواهر بزرگ‌تر:" اون روز می‌گفت من یه عروسی مثل مریم می‌خوام. گفتم ایشالا که نصیبت می‌شه چون تو هم خیلی خوبی. اما پیش خودم گفتم آخه تو اخلاقت را با اخلاق زن‌دایی مقایسه کن. دخترات طرفت نمی‌آن. از عروس چه انتظاری داری؟"
خواهر کوچک‌تر:"زن دایی خیلی سیاست داره.می‌دونه چطوری رفتار کنه.مریم اصالت داره."
خواهر بزرگ‌تر:"نه، مریم خودش خوبه. ذاتش خوبه. وگرنه به تربیت نیست. به بالای شهر و پایین شهر هم نیست. وگرنه خونه‌شون که ببین کجاست. خودش هم که دانشگاه نرفته. خیلی هم خوشگل نیست. اما خودش را خوب تربیت کرده. کی توی اون محله این جوری بزرگ شده."
خواهر کوچک‌تر:"بهش گفتی؟
خواهر بزرگ‌تر: نه، چی کار دارم. فقط گفتم خوب بگردی، ایشالا که پیدا می‌کنی. اما توی دلم بهش گفتم برو بابا دلت خوشه‌ها. تو همش دنبال مبل و صندلی خونه‌ هستی که عوض کنی و معلوم نیست برای کی می‌گیری اینا را. یه دعوت نمی‌کنه.
خواهر کوچک‌تر: آره بابا. آدم بگه، بهش بر می‌خوره.
صدایشان آرام است، اما جوری است که هم من می‌شنوم و هم مرد میانسال روزنامه به دست که یکی در میان چشمش بین روزنامه و دو خواهر می‌چرخد.
رو می‌کنم به مرد میانسال که حدود 50 سالی دارد و چشمانش کمی پف کرده: از برد دیشب ایران چی نوشتند؟ خیلی بازی خوبی بود.
مرد میانسال روزنامه به دست: برد چی؟
من:والیبال. 3-1 ایتالیا را برد. ننوشته.
مرد میانسال روزنامه به دست: چی بنویسه؟ برد دیگه.
من: خیلی خوب بود آخه.
مرد میانسال روزنامه به دست: اوهوم.
بداخلاق نیست. اما حوصله هم ندارد. روزنامه را دایم ورق می‌زند و احتمالا با این سرعت فقط تیترها را می‌خواند.
من: دلار باز اومده پایین؟
مرد میانسال روزنامه به دست: همه‌اش دست خودشونه. چند روز ارزونش کردند که بگن چی؟...
من: بگن چی؟
مرد میانسال روزنامه به دست: بگن همه چی خوبه. کار خوبی کردید رای دادید. اینم جایزه‌تون.
من: خودشون یعنی کی؟
مرد میانسال روزنامه به دست: دار و دسته هاشمی.
من: نه بابا، جدی؟ ( قیافه‌ام را با تمام توان متعجب نشان می‌دهم)
مرد میانسال روزنامه به دست: سیاست این جوریه دیگه. همش بازیه.
پسری تازه آمده و هدفون در گوشش است. صدایش چنان بلند است که نمی‌دانم چطوری صدای ما را می‌شنود. روی پوست سبزه و آفتاب سوخته‌اش که دیگر به سیاهی می‌زند طرحی را خال کوبی کرده که نصفش از آستین تیشرت‌اش بیرون زده و معلوم نیست چیست. اول سرش را بی اجازه داخل روزنامه مرد میانسال روزنامه به دست می‌کند و همین طور که آدامس می‌جود می‌گوید:" عجب بازی بود."
من: والیبال؟
پسر: نه بابا، فوتبال. ندیدی تلویزیون چیا نشون داد؟ دو روزه دارم اس ام اس‌هاش را می‌خونم. خیلی باحاله. اینو شنیدید؟
موبایلش را باز می‌کند و چند تایی اس ام اس می‌خواند که همه مخاطبش رییس صدا و سیماست و چندتایی را هم فقط نشان مرد میانسال روزنامه به دست می‌دهد و دوتایی می‌خندند.

**** من؛ مسافری هستم که از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می‌روم و هر روز، آمار کناری‌هایم را می‌گیرم.