۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 13


 " رییس جمهور باید شیاد باشه "


من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". قطار روبه رو می رود و مسافران جدیدی برای قطار این طرف می آیند. کیسه سیب زمینی یک دستش است و کیسه پارچه ای سنگین، دست دیگرش. به صندلی که می رسد، نا ندارد دیگر.
من: این همه بار؟ حداقل چرخ دستی بگیرید.(صورتش خط و چین دارد و پر از خستگی است. تازگی سال در چهره اش نیست. ابروهایی که انگار سال هاست دست نخوره، پشت لبی پر و چشم هایی که سفیدی اش، زرد شده)
او: چی کار کنم؟ چی بخوریم؟ (جواب داده و نداده، حرف را می کشد به این که کفیل خانواده شده و رفته بانک پول بگیرد و نداده اند. شوهر و پسرش هر دو شیزوفرنی دارند و تاکید هم می کند که روانی اند. اما؛ چون هزینه بیمارستان ندارد، هر دو را در خانه اجاره ای نگه می دارد)
من: یه سر به کمیته امداد بزنید خب؟  
او: آبروی آدم را می برن و آخرش هم هیچی. می رم خونه های مردم کار می کنم اما؛ دیگه جون ندارم.(خودش می گوید 45 سال دارد اما؛ خیلی بیشتر به نظر می رسد. دستانش را نشان می دهد. هیچ کدام از انگشتان چروک خورده اش صاف نیست)
من: این یارانه ها که می دن، باز بد نیست. کمک خرجیه دیگه.
او: گور باباش، چه کمکی؟ نون و پیاز هم نمی شه. مردم را می چاپن و یه پولی می دن و از اون ور می کشن رو قبض گاز و برق.
من: شاید رییس جمهور بعدی بیاد و خوب بشه.
او: (سرش را به علامت نه بالا می دهد و دستش را هم) هیچی نمی شه. چون رحم و انصاف ندارن.(سرش را چند بار به حالت تایید تکان می دهد)
من: رای می دید؟
او: هیچ وقت.
من: حتی به احمدی نژاد که گفت یارانه می ده؟
او: هیچ کس. رای چی بدم؟ چیه من می شه؟ چی کارم می خوان بکنن. سوادم که ندارم.
من: هیچ امیدی به بعدی ندارید؟
او: رییس جمهور باید شیاد باشه [ شاید منظورش تیز و بز بود]، دانا باشه. نه این که این به اون بگه "بگم. بگم". اون به این بگه "بگم. بگم". آخرش هم هیچی نگن و هیچی نشه. (سقف و دیوارهای مترو را نشان می دهد) اینو ببین. می گن قالیباف ساخته. مگه می تونه؟ دوتا مهندس پشتش هستن همه کاراش را می کنن و به اسم اون تموم می شه. وگرنه که اون نظامیه و نمی تونه کار کنه.
من: ....
او: بد شده. هیشکی به هیشکی رحم نمی کنه. نه اونی که داره، نه اونی که رییس جمهوره. هیشکی برای مردم کار نمی کنه.همه فکر جیب خودشون هستن. (چشمان درشتش پر اشک می شود. اما؛ صدایش بی بغض و آرام و خسته است. اشکش همانجا مانده و بیرون هم نمی ریزد)
او: زلزله می شه. خیلی زود.
من: چرا؟
او: (به من نگاه نمی کند) چون هیشکی رحم نداره. قوم یهود به هم رحم کردن. موسی به خدا گفت، قوم من رحم کردن به هم، تو هم بهشون رحم کن. خدا هم رحم کرد و بهشون غضب نکرد. اما؛ ما رحم نداریم. هیشکی. هیشکی رحم نداره. زلزله می شه و همه را نابود می کنه. (اشکش بالاخره سرریز می شود و با باله های روسری اش پاک می کند)
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان".
کیسه هایش را دست می گیرد و چادر خاکی اش را زیر بغل می زند. برای راه رفتن هم چندان پاهایش را بلند نمی کند.  کتانی اش را روی زمین می کشد. فقط قبل از سوار شدن می گوید:" سوار نمی شی؟"
من: نه، منتظر کسی هستم.
جمعیت ایستگاه زیاد است و مسافران قطار هم. حتی یک صندلی خالی هم برای نشستن او نیست. می رود و درها بسته می شود.  
   
یکشنبه یازدهم فروردین 1392

۱۳۹۲ فروردین ۱۰, شنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 12



"گناه بدی کاندیدا، گردن معرفش است"

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
هر چه اعظم سادات بیشتر برای تعارف می کند، او سخت تر مقاومت می کند. "قسم نخور تو را خدا. دست خالی دوست ندارم بیام خونه ات. زنگ زدم بگم دارم می رم شابدالعظیم [شاه عبدالعظیم] گفتم اگر شما هم دوست داری بیا. ...جان؟ نماز ظهر را اونجا می خونم و بعد از اگر خدا قبول کنه می رم بهشت زهرا سر خاک مادر شوهر خدا بیامرزم....جان؟ دارم با مترو می رم. الان..الان بگذار ببینم کجام؟"
ما دو نفر که ایستاده ایم و آن سه نفر دیگر که همراه با دوست اعظم سادات در پاتوقم نشسته اند با هم می گوییم:"انقلاب. ایستگاه انقلاب بود" چند بار سر تکان می دهد و چشم ها را که زیر نقاب مقنعه تقریبا پنهان شده، می بندد و فشار می دهد که یعنی"ممنون" لبخند هم می زند. چانه مقنعه اش هم تا کمی پایین تر از لب پایینی اش را محصور کرده. از جایی که من می بینمش فقط یک مثلت کوچک از صورتش پیداست. هم صدایش بلند است و هم، چنان شمرده حرف می زند که همه گوش می دهند. اول هر جمله اش هم کلی قربان صدقه اعظم سادات می رود. بالاخره هر دو رضایت می دهند و تلفن را قطع می کند. دست می کند در کیفش و یکی یک دانه شکلات بین مان تقسیم می کند" پدرم خدابیامرز، همیشه شکلات توی جیبش داشت. به نیت اون می گذارم." همه با هم می گوییم:"خدا بیامرزدشون"(خودش حداقل 50 سال را دارد. هرچند پوست صورتش به شدت صاف و کشیده است اما؛ دستانش کمی چین و چروک دارد. البته با آستین اضافه ای که زیر مانتو دارد، تا پایین تر از مچ را هم پوشانده)
او: خدا رفته گان همه تون را بیامرزه. می رم شابدالعظیم [شاه عبدالعظیم].
من: پس خیلی دعا کنید؛ بلکه امسال به خیر بگذره.
او: ایشالا که می گذره. می خوای بیای؟
من: کار دارم، وگرنه می اومدم.
او: دعات می کنم. اصل نیته. منم می رم که دلم باز شه. حاج آقامون رفته سفر، تنها بودم، گفتم برم زیارت.(لبخند می زند جوری که یک دانه دندانش هم بیرون نمی افتد)  
من: برای خرداد دعا کنید.
او: کی؟ (هم شوکه شده هم خنده اش گرفته)
من: انتخابات خرداد.
او: (لبخند که می زند، گونه اش چال می افتد) ایشالا که خیره.
من: رای می دید؟
او: حتما عزیزم.(حس می کند من قراری بر رای دادن ندارم، برای همین نصیحت می کند) آدمی که نظامش را، رهبرش را، انقلابش را دوست داره، باید پشتش بمونه. می دونی چی کشیدیم تا به اینجا رسیدیم؟ شهدا..شهدا..(چشم هایش اشک دار می شود)
من: به کی رای می دید؟
او: یه آدم صالح. مومن. خداشناس. یکی که درد مردم را بفهمه.
من: خب اینا را از کجا می شه تشخیص داد؟
او: این وظیفه ما نیست. مسوولان باید در مورد سابقه اینها، تقواشون، دین داری شون، تحقیق کنند، بهترین ها را معرفی کنند و ما هم به یکی از آنها رای بدیم.
من: اگر یک وقت اشتباهی صورت بگیره چی؟ مثلا آقای احمدی نژاد را می گفتند مورد تایید امام زمان هست، اما؛ حالا خیلی ها نظرهای دیگه ای در موردش دارن.
او: گناهش گردن کسی که گفت و معرفی اش کرد. یکی باید تحقیق کنه و بهترین را معرفی کنه، ما هم باید رای بدیم. اگر این بین اشتباهی شد، مقصر ما نیستیم که.  
من: دور قبل به کی رای دادید؟
او: آقای احمدی نژاد.
من: راضی بودید از مدیریتش؟
او: خب ایراداتی هم داشت، صد در صد که خوب نمی شه.  
من: این بار فکر می خواهید به کی رای بدید؟
او: به کسی که صالح تر و مومن تره.
من: البته تخصص و مدیریت هم مهمه. کشورداری این ها را هم نیاز داره.
او:( چشم هایش را می بندد و لبخند می زند) توکلش که به خدا باشه، با همون دین داری اش کشورداری هم می کنه.
من: از کجا می شه فهمید کدام دین دارتر هستند و صالح تر؟ چون همه را شورای نگهبان تایید می کنه.
او: تحقیق باید بکنی. حرف چهار نفر آدم مومن را گوش کنی. سوابق جبهه و جنگش را ببینی. آقای مسجد، مرجع تقلید، به هر حال نظر بزرگان مشخص می شه. یکی را انتخاب کن که دل سوز نظام باشه. شما جوون ها باید قدر بدونید.(دل نصیحتش بدجوری باز شده. حین نصیحت برای حفظ نظام، نگاهش به موهایی است که از شالم بیرون زده و دست می برد که پنهانش کند)   
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان".
من: اینجا باید خط عوض کنید برای شهرری.
هول می شود و زود کیف و ساک را زیر چادر می زند و باز می خواهد نصیحت کند که درها باز می شود و با چشم و سر اشاره می کنم که بجنبد. در که بسته می شود، بالاخره من در پاتوقم می نشینم. قطار هم می رود داخل تونل.    
شنبه دهم فروردین 1392 

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 11


"این بار نوبت دعوای مشایی و ولایتی است"

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
"تازه چیه؟ (یک ابرو بالا می دهد و دست و سرش را هم برای تاکید بیشتر تکان می دهد) دوماهه شروع کردن. توی این جلسه های روضه، مدام این خانوم جلسه ای ها می گن مواظب آشوب باشید. گول نخورید."
این را مادر می گوید و دختر هم با تکان های مداوم سر، تایید می کند. آنها کنار هم هستند و من روبه رویشان در پاتوقم. پیش از گفتن این و قبل از آن که موبایلم را نشان دهم که "از الان اس ام اس های انتخاباتی شروع شده"، نگاه های نه چندان دوستانه ای داشتند به من و یکی به دیگری چیزی می گفت و زیرچشمی جوری نگاه می کردند که یعنی آره، حق با توئه. شانس گفت و گو را امتحان می کنم با همان موضوع اس ام اس و اتفاقا بحث شروع می شود.
دختر: (در ادامه موضوع جلسات روضه زنانه) هر جا می ریم می گن گول نخورید. مشارکت کنید. (این را سه بار می گوید و می خندد)
من: گول کی را؟
مادر: دشمن. این که یه وقت نکنه رای ندید. یه وقت مثل چهار سال پیش نشه.(مادر و دختر با این که موقع حرف زدن کم تکان نمی خوردند، اما؛ چادر را روی آن روسری های ساتن که تا پیشانی پایین آمده جوری ثابت نگه داشته اند که یک بار هم نمی افتد)
من: این بار کی قراره فتنه به پا کنه؟
مادر: مشایی. حالا قراره ولایتی یا لاریجانی را رو به روش بگذارن.
دختر: ولایتی رای می آره.
مادر: چهره بهتریه.
دختر: (ریسه می رود)البته اون فقط تاریخ می دونه. بعید می دونم پزشکی هم بلد باشه.
مادر: (هم می خندد و هم لب گاز می گیرد که یعنی نگو این را) مدیریت نداره. بعد از مردن زنش خیلی افسرده شد و حتی معتاد هم شد. البته این که همه گیر هست. (هر دو تایید می کنند و می خندند و مادر لب گاز می گیرد و این بار تشر هم می زند که غیبت نکنیم)          
من: خاتمی هم انگار شرکت می کنه.
مادر: (جوری ابروهایش را بالا می دهد که چشم هایش بسته می شود) اصلا. برای چی بیارنش؟
من: حرف آمدنش هست.
مادر: مهره سوخته است. این ها آدم جدید می خوان. چهار سال پیش میرحسین و احمدی نژاد بودند که جو بدن. البته به این جوون ها وگرنه ما که می دونیم قضیه چیه. برای هیجان این ها چهره جذاب می خوان.(اشاره اش به دختر 23 ساله اش است که لیسانس دارد و خانه نشین. خودش هم سن دار نیست. 46 ساله است که کم تر هم نشان می دهد و چقدر ذوق می کند از شنیدن این حرف)
من: ولایتی و لاریجانی محبوب هستند یا جدید؟
مادر: نیستند، اما می گذارنش روبه روی مشایی که دعوا بشه. بعد بگن خطر، دشمن، اگر رای ندید چی می شه و چی نمی شه، آخرش هم مردم باز رای می دن.
من: شما رای می دی؟
مادر: نه. شناسنامه ام سفید سفیده.
دختر: (می خندد و با ادای خجالت کشیدن سرش را پایین می اندازد) من یک بار دادم و پشیمونم.
مادر: بهش گفتم نده.(جوری سر تکان می دهد که انگار خطای بدی کرده)
من: به کی رای دادی؟
دختر: احمدی نژاد.(باز سرش را پایین می اندازد اما؛ با خنده)
من: اگر رای ندیم، چیزی درست می شه؟
مادر: باید بفهمند.
دختر: همه الان می گن نمی دیم و بعد همه رای می دن. عین پسته که گفتند نخریم، اما همه خریدن.
مادر: وحدت نداریم دیگه. زمان انقلاب و جنگ همه وحدت داشتند. الان اصلا.(متاسف شده و سر تکان می دهد)
من: چی را باید بفهمند؟(صدای اذان می آید و قبل از این که جواب دهند، هر دو ذکری زیر لب زمزمه می کنند)
مادر: (با انگشت اشاره بالا را نشان می دهد) اونا باید بفهمند که مردم چی می خوان.
من: چی می خوان؟
دختر: دموکراسی. نه اینی که اینا می گن. دموکراسی یعنی همه باید یک رای داشته باشن.(می خندد و سر تکان می دهد) چقدر هم داریم واقعا. (مادر سر تکان می دهد و تایید می کند و در عین حال هم تاکید می کند که همه یک رای ندارند)
من: رای ندیم، می فهمند واقعا؟
مادر: بالاخره یه جوری باید اعتراض کرد یا نه؟
دختر: نمی فهمن. مهم هم نیست.(مادر به شک می افتد که می فهمند یا نه)
من: شما این جلسات را می رید، تشویق نمی شید که رای بدید؟
مادر: جلسه می رم برای دینم. اما؛ سیاست را به دین راه نمی دم. سیاسی کردن جلسه های دینی و روضه هم خیلی اشتباهه. سیاست فقط زمانی می تونه با دین یکی بشه که حاکم یا امیرالمومنین باشه یا رسول الله. غیر از این ها، هیچ کس توانش را نداره. 
من: الان توی جلسات بحث سر ولایتی است؟
مادر: هیچ وقت این قدر مستقیم اسم نمی گن. اون آخرها دیگه یه جوری نشونی می دن که به فلانی رای بدید بهتره.
من: واقعا ولایتی است؟
مادر: شاید هم یه چهره جدیدتر.اینا آدمی می خوان که جوون ها برن طرفش و برای برنده شدنش تلاش کنند.
دختر: اما؛ آخرش همون ولایتی رییس جمهور می شه.( دوتایی باز می خندند و این پایان بحث سه نفره است و دیگر موضوع را دو نفره می کنند که برمی گردد به خرید لباس برای عروسی شیما)
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". درها باز و بسته می شوند. این بار من بیرون از قطارم. ترن هم می رود داخل تونل.    
جمعه نهم فروردین 1392

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 10


"با این همه کشته و زندانی، رای بی رای"

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
"این مترو خیلی خوب چیزیه. اما؛ چه فایده، ایستگاه دم خونه ما پله برقی اش را نگذاشتند. می گن باید وارد بشه و چون تحریم هستیم، نمی شه. همین جنس های چینی هم فقط تا آخر خرداد وارد می شه. دنیا یعنی مبادله پایا پای. ما هم چه رابطه ای داریم. همه را قطع کردیم و خیالمون راحته." انگشت اشاره را بالا گرفته و ابروها را هم. آخرش خنده ای می کند. اما؛ هیچ کس همراهی نمی کند. از آن 75 ساله های سرحال است با چشمانی درشت و روشن. کیف و کفش و روسری پلنگی که با مانتو و شلوار طرح دار مشکی اش می آید. از پله ها تا همین پاتوق را با هم آمده ایم و همه اش حرف زده. برای هر حرفش، یک بار به تلویزیون خودمان استناد می کند و یک بار هم به یکی از شبکه های ماهواره ای تا تناقض حرف ها را ثابت کند. بعضی حرف ها را بلند می گوید که دیگر مسافرها هم خوب بشنوند و باقی را آرام می گوید که یعنی بحث دو نفره است.(از گرانی و دزدی سه میلیاردی [ سه هزار میلیارد تومان] و یارانه و حقوق بازنشستگی بلند بلند حرف می زند)، به سیاست که می رسد، صدایش را پایین می آورد. پله برقی و مترو، مستقیم ما را وصل می کند به انتخابات.
او: آدم حسابی است این قالیباف. ببین چی ساخته. یه سری خیابان ها را دیگه نمی شناسم از بس خوشگل شدند. آدم روی زمین و زیر زمین، کیف می کنه.
من: پس تلاشش کارساز شد برای انتخابات. بهش رای بدید.
او: نمی گذارند. وگرنه اون سری که اومد، من 20 هزار تا براش از این برگه ها پخش کردم. خارج رفته، خلبان هست. کسی که اون ور بوده(با انگشت اشاره پشت سرش را نشان می دهد)عقل داره. می تونه یه کاری بکنه. من خودم 20 تا کشور رفتم. باید دنیا گشته باشه تا بتونه رییس جمهور بشه. اما؛ نگذاشتند اون بار.
من: کی نمی گذاره؟ الان شرایطش بد نیست.
او: این احمدی نژاد. می خواد مشایی رییس جمهور بشه. بعد دوباره خودش. می خواد اینجا هم بشه عین روسیه که پوتین می ره، مردرف[مدودف] می آد. بعد دوباره جابه جا می شن. آره.(سرش را تند تند تکان می دهد و تکرار می کند اره، اینه)
من: وقتی انتخابات باشه، احمدی نژاد چه کار می تونه بکنه؟
او: (کلافه شده از نفهمیدنم) نمی گذارند عزیزم. (صدایش را خیلی آرام تر می کند) فیلمش دراومده.
من: کی؟ چی؟
او: قالیباف. مثل این که توی یک مجلس رقص بوده. می خوان بگن فاسده.
من: شما دیدید؟
او: (انگار فقط من از این فیلم بی خبرم)همه دیدن. اما؛ من فقط شنیدم جریان را.
من: پروژه ساختند که شورای نگهبان ردش کنه؟
او: رد نمی شه اما؛ احمدی نژاد نمی گذاره.
من: شاید مشایی رد بشه.
او: (جوری نگاه می کند که خیلی بچه ای) احمدی نژاد نمی گذاره. این نیومده که بره. حالا حالاها هست. پول تبلیغات را هم از یارانه ها برداشته. برای قالیباف هم کلی برنامه داره.
من: اگر قالیباف بیاد، بهش رای می دید؟
او: اصلا شرکت نمی کنم.
من: چرا؟ می تونید باز براش تبلیغ کنید، شاید شد.
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان".
او:(نیم خیز می شود، اول هم عینک آفتابی اش را می زند) سری قبل به میرحسین رای دادم. بعدش چی شد؟ الان اگر رای بدم، یعنی اسمم پاش هست. آن وقت جواب خون بچه هایی که کشته شدند و اونایی که زندان هستند را چطوری بدم؟
من: اگر مقصرها معرفی شوند و زندانی ها آزاد بشن؛ رای می دید؟(قطار حسابی سرعتش کم شده)
او: (لحظه ای از پشت عینک فقط زل می زند، بی حرف) اینا را نمی شناسی. گفتم که این می خواد الگوی پوتین و مردرف [مدودف] را اجرا کنه. (هر چقدر اولش انرژی داشت با خنده از پیاده روی ها و کیف های ایتالیایی و مغازه لوازم خانگی که دیگر اداره اش نمی کند و اجاره داده، تعریف می کرد، حالا پر افسوس ایستاده) اون موقع من کفن پوسوندم، تو هم پیرزن شدی، ببین چه مملکتی ساختند برامون این دو تا.
منتظر باز شدن در است و می گوید:"توی صف روغن کوپنی بودیم، می گفتند اونا خوردن و بردن. یارانه می گیریم، باز اونا می خورن و می برن. ما می میریم، باز اونا می خورن و می برن. اونا معلوم نیست کی هستند."  
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". درها باز و بسته می شوند. قطار هم می رود داخل تونل.    
پنج شنبه هشتم فروردین 1392

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 09


"تا هستم، رای می دهم"

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
قطار از هر روز شلوغ تر است. به خصوص که ساعت تعطیلی اداره ها است. غیر از من، دختر کفش سبز که رویش با دست نقاشی کشیده و دایم آمار ایستگاه هایی که گشت ارشاد دارد را می پرسد، زن میانسال افغانی که پرستار پیرمردی در قلعه مرغی است و زنی 38 ساله چادری هم در پاتوق من نشسته اند. همه حجم خانم چادری در صندلی خودش جا نمی شود و بخشی از آن را روی صندلی من امانت گذاشته است. دست هایش را هم به زور به هم قلاب کرده و در هر ثانیه یک بار سر را به چپ می چرخاند و یک بار به راست. بستگی دارد صدا از کدام سمت بیاید. بچه گریه کند یا صدای دستفروشانی که دوباره به کوپه ها برگشته اند، بیاید. اما؛ به حرف ها گوش نمی کند. به خصوص زن افغان که یک ریز حرف می زند. از سه دختر و سه بچه اش تا حساسیت اش به هر نوع فلز غیر از طلا. او فقط نگاه می کند، حتی نه به صورت های ما. فقط پاها و نهایت چشم هایش تا کمر بالا بیاید.
من: اداره ها باز شدند و باز هم شلوغی.
او: (یک لبخند بزرگ می زند که از چشمانش جز خطی نمی ماند) من که هنوز به تعطیلی نرسیدم. شیفتم.
من: کجا کار می کنید؟
او: (چشم ها را از انتهای سالن برمی گرداند) پرستار بیمارستان ارتشم.
من: واااای شیفت عید
او: (چشمانش با لبخندی که می زند، باز خط می شود)
من: سخت گیری های زیادی هم حتما دارید دیگه به خاطر ارتش. استخدام و گزینش و ....
او: آره.
من: دوستم در یک اداره دولتی است می گه رای دادن برای قرارداد بستن و اینا خیلی تاثیر  داره. داره واقعا؟
او: (چشمانش خط می شود) خب سخت گیری دارند اما؛ این قدر را بعید می دونم کار داشته باشند. برای ما، همه بچه ها رای می دن. یعنی الان می گن می دیم. بعدش را نمی دونم.
من: چه جالب. یعنی فضای کارتون از الان انتخاباتی شده و بحث می کنید؟
او: (چشمانش باز خط می شود)
من: شما هم رای می دید؟
او: اره. تا یادمه رای دادم و بازم هم می دم.
من: چه عجب هنوز هستند کسانی که رای بدن. خیلی ها می گن نمی دن.
او: من هیچ وقت کاری به کسی ندارم. رای ام را می دم همیشه.
من: یعنی فرق نداره کی باشه؟
او:( جای جواب سرش را می برد ته سالن و وقتی برمی گردد باز چشمانش نخ شده)
من: عین من. سری قبل به کی رای دادید شما؟
او: بماند. یکی از آن چند نفر دیگه.(این بار بعد از نخ شدن چشمانش، سرش را دنبال صدایی می چرخاند ته کوپه)
تونل در حال تمام شدن است و او باز چرخاندن سرش را شروع کرده. خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان".
من: این بار انتخاب کردید که به کی رای بدید؟
او با همان چشمان نخ شده بلند می شود و تا جلوی در می رود."اوهوم."
من: به کی؟ (با این وضع نخ شده چشم ها نمی دانم اصلا چیزی می بیند که به جای جواب، باز سرش را بین من و باقی مسافران می چرخاند)
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". و در باز می شود و او با همان چشمان نخ شده، می رود. قطار باز می رود داخل تونل.    
چهارشنبه هفتم فروردین 1392

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 08


"رای داده ها همیشه پشیمان اند"

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
یکی شان کنار من است و آن یکی روبه رویم و با هم حرف می زنند و همه اش هم از درس و کلاس. روبه رویی می گوید:"عجب خریه استاد." آن قدر از ته دل می گوید که نمی شود نخندید. خجالت می کشد. دوستش که کنار من است و غیر از حجم چادر چیزی ازش نمی بینم، می گوید:" اس ام اس می دم بهش و می گم دیرتر بگیره." (صدایش، خیلی بلند است و کمی خشن). کمی جلو می آیم که ببینمش. در همان حال می گویم:"تعطیلات و درس؟!" دختر کمی می چرخد طرفم و می گوید:"پیش دانشگاهی هستیم و اردو داریم." نیم رخش محصور در مقنعه ای است که تا بالای ابروهای پر و پیمانش آمده، با پشت لبی که مانند همان ابروهاست. ساق سیاهی هم از زیر آستین مانتواش بیرون زده که پایین تر از مچش هم پوشیده باشد.حرفش که تمام می شود، شروع به نوشتن اس ام اس می کند. قفل موبایل لمسی اش را که باز می کند، تصویر زنی خوش آب و رنگ با موهای طلایی و چشمان آبی که لب های قرمزش را غنچه کرده و تا پایین شانه هایش، بی لباس و پوشش است، معلوم می شود. احتمالا خواننده است. غیر از این، کیف پول قرمز دخترک، تنها رنگینک هایی است که در سرتاپایش وجود دارد. دوستش اما؛ برخلاف او است که زود پیاده می شود و ما وارد تونل می شویم.
من: کنکور هم دارید؟ (حتی نگاهم نمی کند)
او: خرداد. (27 یا 28 خرداد کنکور دارد. صدای تیز و بلندش که قطع می شود، سرش را می برد در همان گوشی با آن خانم مورنگی و چشم آبی و بعدش با سرعت شروع به نوشتن اس ام اس می کند. متن اس ام اس هایش هم مثل کلامش تند و است و کوتاه.)     
من: رشته ات چیه؟
او: انسانی.
من: رشته خوبی است. غیر از آن عربی اش.
او: خیلی هم خوبه.
من: سخته.
او: نیست.(اصلا نمی خواهد کمی انعطاف نشان دهد. فقط موقع جواب، سرش را بلند می کند اما؛ به من نگاه نمی کند. نگاهش فقط روبه رو است)
من: شاید برای من این طوری بوده. تاریخ کنکور تغییر نکرده؟
او: نه.
من: آخه همه تاریخ های دانشگاهی تغییر کرده.
او: اون تاریخی که تغییر کرده مربوط به امتحان های دانشگاه ها است که بعد از کنکور بود و الان جلو افتاده. اما؛ کنکور ما بعد از انتخابات هست و ربطی به هم ندارند.(خیلی خوب اطلاع دارد و معلوم است اخبار را رصد می کند)
من: شما باید رای اولی باشی امسال، نه؟(این بار سر را حسابی کج می کنم، با یک لبخند اساسی. اما؛ باز همان است که بود)
او: اره.
من: از بین همین چند نفری که اعلام حضور کردند، کسی را انتخاب کردی؟
او: نه.( هر بار به اندازه همان نه و اره، سرش را بالا می آورد و به شیشه روبه رو را که هیچ چیزی آن طرفش معلوم نیست غیر از تصویر خودش زل می زند که آن هم به درد کسانی می خورد که یا موهایشان را فرم می دهند یا کنار لب ها را پاک می کنند. این اما؛ فقط زل می زند) 
من: چرا؟
او: می خوام شناسنامه ام همین طور سفید بمونه.
من: فقط همین؟( صدایم را کمی آرام می کنم و مثلا غرق می شوم در خاطره اولین باری که رای دادم) ما چقدر شور و شوق داشتیم برای اولین رای مان.
او: چی شد اونوقت؟
من: نتیجه انتخابات؟
او: نه بعدش. رای دادید که چی؟ هر کی می ره رای می ده، به سال نرسیده به خودش فحش می ده که چه غلطی کردم. بعد هم به اونی فحش می ده که بهش رای داده. چه کاریه، آدم از اول رای نمی ده. (باز قفل گوشی را باز می کند و خانم خوش آب و رنگ و خندان روی صفحه ظاهر می شود)
من: برای همه که این طور نیست. یعنی اگر انتخاب درستی باشه و خودت هم . . .
خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان".(همچنان نگاهش در همان شیشه است و بلند می شود)
او: بازم فحش می دی. چند وقت بعد از این که رای می دی، همیشه پشیمون می شی و خودت را فحش می دی.
در باز می شود و حجم سیاه بیرون می رود. و قطار باز می رود داخل تونل.    
سه شنبه ششم فروردین 1392

۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 07


" شناسنامه بی مهر، افتخاری برای همه عمر"

من؛ مسافری هستم که هر روز از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.

                                                             *****
40 ساله است و کیف صورتی و بنفش انگاری برای او زیادی فانتزی است. رنگی که اصلا با مانتوی قهوه ای و کفش سرمه ای اش، هم خوان نیست. از پله ها با هم پایین می رویم. فقط او آهسته تر و بسیار شق و رق. وقتی می رسیم که درهای قطار باز شده و هر دو به پاتوق من می رویم. وارد تونل که می شویم، حرف می اندازم که:"امروز چندمه؟" نمی داند. خنده خنده می گوید که روز و تاریخ را در تعطیلات گم کرده. فقط می داند از هفتم باید برگردد بیمارستان. حسابدار است. میلی به صحبت ندارد. مانتوی کلفت کلاه دارش را نشان می دهم و می گوید:" امان از بهار که سرما و گرمایش معلوم نیست."
او: بهار نه نوروز. البته چه نوروزی. تلویزیون را باز می کنی اصلا بویی از عید نمی ده. والا کم از عزاداری نداره.
من: اره دیگه، گفتند بهار اسم خانم هست و انگاری مصداق تبرج و تحریک حساب می شه. اما؛ چند جایی از این جشن های خیاباتی بر پا بود.
او: همه اش سیاسی است. تا چند روز پیش بحث بهار عربی بود، به اینجا که رسید، سریع بهانه آوردند که اسمش را نیار. اون جشن و بزن و بکوب هم کیسه انتخاباتی است. اون ور جشن می گیرن، این ور گشت ارشاد، جوان ها را می گیره که یک وقت زیادی شادی نکنند.
من: یعنی جشن و مراسم ها هم برای انتخابات بود؟
او: پس چی. ببین چه بدبختیم که با چیا گولمون می زنند. بهار اسم زنانه است. شما که کار خودتون را می کنید، حداقل یه بهانه بهتر درست کنید.
من: با این وضع فکر می کنید انتخابات چطوری بشه؟
او: این مردم هزار تا درد دارند. به خدا توی بیمارستان ما یک خانمی اومده بود برای تسویه حساب بچه اش. یک ساعت التماس و گریه، که ندارم. می گفت چهار قلو داره و نمی رسه خرج شون را بده. رفته دفتر ریاست جمهوری درخواست کمک کرده، بهش ندادند. اما؛ می گفت جلوی خودش یک میلیارد دلار کمک برای سوریه دادند. انگاری خودمون آدم نیستیم.
من: یعنی دیده براشون چک دادند؟
او: می گفت دیده.
من: آخه این کمک ها را که جلوی ارباب رجوع نمی کنند.
او: حالا شاید هم شنیده. می گفت دیگه.
من: از این آدم ها که زیادند. انگاری همین ها هم به احمدی نژاد رای داند. پابرهنگان.
او: بله. چرا که نه. همون 45 هزار تومن، کم تاثیر داشت؟ ما هی می گیم اینا کیا بودند. اما؛ توی همین بیمارستان خودمون آقایی از بخش خدمات، برای انتخابات و اینا شبی 200 هزار تومن با خانومش می گرفتند.
من: برای تبلیغات؟
او: نخیــــر. برای این که سر کوچه و خیابون مردم را بگیرند و ...سر همون شلوغی های بعد از انتخابات. بعد هی ما بگیم کیا بودند مردم را می زدند؟ کیا بودند رای دادن؟ همین ها. مگه شبی 200 هزار تومن برای این آدم ها کمه؟
من: شما رای می دید؟
او: همه افتخارم اینه که شناسنامه ام پاک و سفیده. بی هیچ مهری.
من: حتی یک بار؟
تونل رو به پایان است و خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان".
او: (کیف صورتی و بنفشش را روی دوش می اندازد و نیم خیز می شود) کاش دستم بود و می دیدی. به یک نفر هم رای ندادم. رای بدم که چی؟ بگن بهار محرکه؟ سال به سالمون دریغ از پارساله. به چه امیدی رای بدم؟ که یکی بدتر از بد بیاد؟ (بالاخره لبخند می زند) می خوام با افتخار شناسنامه سفید از اینجا برم."
قطار می ایستد. خانم پشت میکروفن می گوید:"ایستگاه فلان". او می رود و قطار باز می رود داخل تونل.    
دوشنبه پنجم فروردین 1392