۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

آن پاییز هیچ وقت نیامد



زخم بریده شده با شیشه را باز می کنند. بعد با پنبه و الکل محکم می کشند داخل زخم و شست و شو می دهند تا خرده شیشه ای نماند. انگاری که با ناخن روی زخم ات بکشند. زخم تازه را می گم ها. ولیعصر و پاییز هم شده عین همان زخم. گزندگی اش از خودِ چهارراه شروع می شود تا بالای پارک ساعی.
                                                ****
تازه کشف کرده ایم این چهارراه را. از همان روز که شدیم دانشجووو. هرجایی که باشیم می رسانیم خود را اینجا تا پیاده بالا برویم تا خودِ میدان و بستنی قیفی لیس بزنیم. خوش خوشانی بود آن بستنی های 100 تومانی. پاییزها اما؛ حال دیگری داشت. لپ های گل افتاده، سوزِ هوا، خنده های بی خیال، پیاده رفتن از جوی خالی از آب ولیعصر. آرزوهای بزرگ بزرگ. خط و نشان های الکی و توخالی. از این ها که همه 19 – 20 ساله ها می کشند دیگر.
                                               ****
کشف تازه آن روزها دیگر کهنه شده است و جایش را مزمزه کردن گذشته گرفته. تنها رفتن این چهارراه طعم دیگری دارد. مثل آلبوم بچگی ها است. باید ورق زد و تا آخر رفت و شیرین می شود هر چقدر هم زخم برداشته باشی در آن شیطنت های کودکی و زمین خوردن هایش.
                                           ****
چهارراه شده است قرار هر روزه. انگار همبستگی سبزها با آن لبخند برای "ما همه با هم هستیم" از آنجا شروع می شود. گاهی کشیده می شود به بالا و گاهی به غرب. چاشنی گاز و نعره ها و همه ترس هایش مهم نیست. یعنی بعدتر، دیگر مهم نبود. ترسش ریخت کم کم. برای همین دل دل می زنم برای رسیدن. ترسش هم عین یک دالان پیچ پیچ است که یک جورهایی دوست داشتنی است. باید تا ته رفت.
                                            ****
همه شش ماه اول سال را سال ها و سال ها است یادآور می شوم که پاییز را از دست نده. پاییز فصل عاشقی است. اصلا یک نطق مفصل هم داشتم همان موقع ها وسط آن خط و نشان ها و خالی بندی ها. شروعی بزرگ و شکوهمند با یک عشق و راهی که تا ته خط با او باید رفت. اما؛ هر بار و سال از کف می دهم این فصل اعجاز سال را و قصه می ماند برای سال بعد و بعدتر و بعدترش. سالی که هنوز نیامده است.
                                              ****
ترس دارد. نه از آن "ما همه با هم هستیم." آن انگار ته همه شعاری بودنش، باز هم یک باور داشت. این بار نه شعار است و نه باور. سر و تهی ندارد. همه اش تنهایی است. می شمارم و پاک می کنم. می شمارم و پاک می کنم. می شمارم تا ثبت کنم لحظه به لحظه را. پاک می کنم تا خط و نشانی نماند برای بعد. همه راه را ایستگاه به ایستگاه شک می کنم و مطمئن می شوم. تا بالای پارک ساعی. پیاده که می شوم، نفسی می کشم همان وسط خیابان. در همان ایستگاه اتوبوس. صدای درون را خاموش کرده ام تا نهی نکند. موعظه هایش را چندی است که دیگر گوش نمی گیرم. هفت روز پیش هم نشنیده گرفتم از خانه تا روی تخت معاینه. موقع بلند شدن اما؛ انگار دو دستی کوبید توی سرم. گامب. صدایش یک لحظه پیچید" تو همانی که از عریانی مرگ بیزار بودی به وقت غسل؟" اشک ها برای عرض شرمندگی از صدای درون بود انگار. "یادگار عشق مگر نبود، گیرم که حفره ای باشد حاصل عشق ات که پایش لنگید و عشق نبود، کورش چرا می کنی؟"
بعد از آن هفت روز انگار راه نصفه ای است که باید رفت. مثل همان تونل وحشتی که در میانه راه پیاده شدیم در بچگی و نه جرات رفتن داشتیم و نه برگشتن اما؛ چاره ای جز رفتن نبود. عین همه لحظه های شک، انگشت هایم مشت می شوند موقع زنگ زدن. نفس عمیق چاره اش است و یک "خفه شو." خودم می ترسم از این تحکم. اما؛ ته دل، یکی دعا می کند کاش همه چیز به هم بریزد. کاش یکی بود و نادعلی می خواند و فوت می کرد تا او صدای زنگ را نشود. عین همه زنگ های تاریخ که از ترس درس پس دادن، ام البنین از جانب ام تند و تند نادعلی می خواند و به صورت خانم تاریخ فوت می کرد. می گفت این طوری کور و کر می شود و تو را نمی بیند که درس بپرسد. کاش الان هم بود تا می خواند و فوت می کرد تا او صدای زنگ را نمی شنید تا در باز نشود. اما؛ هم زنگ را می زنم و هم در باز می شود. در پاگرد اول، بازی می کنم. رو به پله ها می شوم و برمی گردم. می شوم و برمی گردم. می شوم و برمی گردم. شرط می کنم اگر در خود به خود بسته شد، یعنی پله ها را بشمار و برو بالا. اگر بسته نشد، برگرد و دل به خیابان بزن و رسوایی و حفره و عشق رفته ات را نگه دار برای خودت. در بسته می شود اما. انگاری یک باره محبوس می شوم. راه برگشت هم نیست. از یک شروع می کنم به شمردن پله ها اما؛ به پاگرد نرسیده شرط می کنم نشمرم این لعنتی ها را که ثبت نشود. صدای درون و همه ذهن ثبت و ضبطی را همان جا می گذارم. دلم می خواهد چشم و گوش را هم بگذارم تا چشم به چشم نشوم و نه حتی کلامی بشنوم. اما؛ جبر است انگار چون او متصل حرف می زند. می خواهد آرامم کند. جبری که نمی خواهم. اما؛ چیزی شاید مثل ادب حکم می کند که گوش کنم. بخش اصلی زبان را نیاورده ام وگرنه حتما به او می گفتم دکتر، تویی که این قدر می گویی می دانم. می دانم. می فهمم و می فهمم؛ چرانمی فهمی و نمی دانی که الان باید سکوت کنی؟ نگاه نکنی توی این چشم ها؟ پشیمان می شوم از اعتمادم. از حفره ای که می خواهم به دست او کورش کنم. اما؛ می مانم.
اتاق آخر سمت چپ. انگاری در آن خراب شده امیرآبادم. مهربان که می شود، او را می بینم. با همان هیبت. حتی با همان زنگ صدا. صدایی که نمی فهمم چرا این قدر آرام است عین نجوا. مثل هفته قبل. انگاری گوشی چند متر آن طرف تر تیز شده برای شنیدن. تکرار همه آن خراب شده امیرآباد است که عشق داشت یک روزگاری و امن بود. جرات اعتراض نیست اما. چشم می بندم که ادامه پیدا نکند این نجوا اما؛ انگار تعمدی است برای آزار که همچنان صدایش می پیچد. قبول می کنم آزار را گویی که جزایم است. برای همه لحظه هایش از قبل قصه چیده ام، او که دست به کار می شود، همه قصه ها را دور می ریزم. دلم می خواهد خفه اش کنم وقتی روی آن تخت با همه آن حقارت خوابیده ام و او توضیح می دهد که حفره را بی هیچ خط و نشانی کور می کند. باور ندارم که خیلی راست باشد. از آن دست ها بی دلیل می ترسم. ترسش را با خود می آورم تا همین الان که هی جمع می شوم و فرو می روم در خود و بعدش انقباض پاها است که حفره را آنجا کور کرد و بعد نوبت شکم و دندان هاست. انگار جایی حک شده باشد در وجودم. تخت عین صندلی ام دردآور است. آن حفره را کور کرد و این یکی تکرار می کند و تکرار. تحقیر می کند و تحقیر. تخت را هم انگاری به من گره زد جایی در وجودم. ساعت را فقط همان اول نگاه می کنم. هنوز به نیم نرسیده بود 7 صبح. چشم می بندم و هر بار با صدایی مجبورم می کنم به گوش باشم تا که شروع می شود این رفع و رجوع. اولین نجواهای مهربانانه سال های پیش چنان تصویر پررنگی می شود که از ترس جان گرفتنش چشم باز می کنم روی آن تخت یک سر سفید. تصویرها از همه خواستن ها شروع می شود تا اشک ریختن ها به وقت نخواستن آن آخری ها. عشقی که به ته رسید و حفره ای که ماند. همه و همه پر رنگ و جان دار می شود. او را پایین تخت در وجود سبزپوش کلاه به سر می بینم. لب هایش که تکان می خورد صدای او بیرون می آید:" چقدر می شود رفع و رجوع اش." و سبزپوش انگار بیشتر به او کمک می کند. انگار که تبانی کرده برایش تا خیالش آسوده شود. می دانم که راحت هست. جنسشان یکی است. دل می خواهد همان جا یک بار دیگر پشیمان شود. مثل وقتی که گفت: "جوراب هایت را هم بکن. برای استریل اتاق عمل لازم است." می خواهم برگردم و صدای درون را بیاورم برای مشورت؛ اما بی محلی می کنم. تن می دهم به این رفع و رجوع. انگار که فهمیده چه می گذرد در خیال که دردناکم می کند. دردش از جنس همان الکل و پنبه ای است که روی زخم می کشند. چشم که باز می کنم دستی با آهستگی نخی را می کشد. به اندازه قد نخ، درد دارد. نخ بلند است. دو دو تا چهار تا می کنم که همه اش قرار است خرج رفع و رجوع شود؟ بعدی که فرو می رود و بیرون می آید، دیگر ناله هم دارد. دندان می فشارم که بی صداتر باشد. "تمام شد". باور ندارم این قدر زود. اما؛ تمام شد.
دلم می خواهد او برود بیرون. بگذارد تنها بلند شوم. دلم می خواهد یک نفر آن پشت منتظرم بود. او به جایش مهربانی می کند که عین تحقیر است انگار. چشم در چشم که می شود، باز تحقیر می شوم. تحمل می کنم تا که تمام می شود و بیرون می آیم. صدای درون انگار خفه شده، مهم هم نیست. بیرون بوی خوشایندی دارد. آرام قدم می زنم همه راه را. انگار برگشته ام به 5 سال پیش شاید هم عقب تر. همان قدر معصوم، همان قدر بکر، بی عشق. و این خوشی هست برای یک هفته. صندلی دیگر حفره دردناکی را یادآوری نمی کند اما؛ فقط برای یک هفته. صدای درون همه روزها را خفه است تا یک هفته. بیشتر تاب ندارد. نخ و گره دردناک را که می بینم، طغیان می کند از حفره ای که کور نشده، دهان باز کرده است.
چهارراه را هنوز یک ماه نشده باز می بینم. درد دیدنش اندازه همان نخ است که کشیده می شد. نخ تا بالای پارک ساعی طول دارد انگار. بلند است. از بالای پارک ساعی همه اش دیگر درد است و اشک و تنی که به هم جمع می شود و می پیچد و انگار خیال باز شدن ندارد. دردش از زهر و تلخی حفره هم بیشتر است. می سوزد. مثل همان زخم که با الکل و پنبه می شویند. بوی پاییز که می آید تلخی اش بیشتر می شود. پاییز همه گذشته را جان دار و تازه نگه می دارد. حتی دردها را، بلندتر از آن نخ.  
پنجشنبه شبی در آبان 1390
اصلاح شده 21 آذر 1391

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

حق، نَرد را نمی فهمد


نَرد را می گذاریم وسط. تازهِ تازه است برای من. برابری بی نظیری دارد. همه چیز به تساوی تقسیم بر دو می شود. حتی می توانی انتخاب کنی سفید باشی یا سیاه و بار دیگر عوضش کنی.ربطی هم به نژادپرستی و این ها ندارد. آن تاس ها که شاهکار است. تاس می اندازیم و کم، بازی را شروع می کند.عادلانه است کاملاً. بعد تاس و تاس و تاس. خانه ها پر می شوند و خالی. تاس ها را می اندازیم برای چندمین بار که اصلا هم مهم نیست عددش. فکم مدام تکان می خورد و یک در میان می پرسم:"غیر از اینه." او هم مهره را یک خانه عقب می آورد که یعنی باز یکی زیادی شمره ام یا جلو می برد که یعنی باز یکی کم شمرده ام. بعد تاس ها را می اندازد و می گوید:"حق کاملا با تو است."
با هر بار ریختن تاس ها یک بار دیگر حق به من داده می شود. این حق از آن لعنتی هایی است که هر که راوی است، با او است. اصلا مروت نَرد را ندارد که تساوی را بفهمد.

خاله بازی


من خاله می شم و اون مامان. بعد زودی جامون را عوض می کنیم. حتی بچه هامون را. خیلی انعطاف داره دنیامون وقتی یک دست هستیم.
من مامان می شم و اون بابا. بعد دیگه جامون را عوض نمی کنیم. من همش مامان می مونم و اون بابا. هیچی انعطاف نداره دیگه لامصب وقتی یک دست نیستیم. اون همش می ره سرکار مثلا و من خونه غذا درست می کنم مثلا. بچه ها هم سهم من هستند در خانه.
من هستم. اون هم هست. نه من مامان شدم، نه اون بابا 
شده. اون می ره سر کار. من هم می رم سرکار. توی چشمای هم نگاه می کنیم و می گیم :"دوستت دارم." اینو اول یکی می گه. بعد اون یکی می گه من هم. نوبتی می گیم. یک بار من. یک بار اون. هر شب نوبت یکی است. بعد تمام می شود. او می رود و من هم. هر یک در اتاقیو زندگی دیگری. مجازی یا حقیقی. بازی را با دیگری از سر می گیریم. حالا دیگر همه چیز انعطاف دارد حتی نقش ها.

سیب سرخ گم نشد، سیب سرخ دروغ بود

یه وقتایی این جوریه...
یه وقتایی یه روز لعنتی را با بدبختی شب می کنی. شبش را هزار بار می پیچی تا روز بشه. چشم باز نکرده صورتت خیس شده از بس که گلوت سنگین بوده. 
یه وقتایی این جوریه... 
روزت را که شروع می کنی می گی اَه، باز هم. ساعت موبایلت می گه روز ساعتی است شروع شده و یکی از اون نیم کره پایینی زمین می گه"در کار خدا موندم."
یه وقتایی این جوریه...
به آسمون نگاه می کنی و چشم می بندی. توی دلت می گی"
هرچی صلاح تو است." سیب سرخ با شیطنت می چرخه و می رقصه. طنازی می کنه پدرسوخته برات. یواشکی یه چشم را باز می کنی و بهش چشمک می زنی. زیرچشمی هم ستاره ات را دید می زنی. ترنج هم چشمک می زنه. می اندازی همه چیز را گردن خدا و می گی:" تو همیشه بهترین ها را انتخاب می کنی. صلاحم دست تو."
یه وقتایی این جوریه...
بغض داره خفه ات می کنه. کمرت درد داره. از این دردهای معمولی نه. از اینا که می گن کمرم شکسته، از اون کمردردها. از اینا که صدای قلبت را شنیدی که خورده زمین. آآآآآخ فقط خدا می دونه هیچی مثل یه دل سیر اشک ریختن نیست. دلت می خواد داد بزنی خــــــــــــداااااااااا. می ری همون جا که چشم بستی و گفتی هرچی تو بخوای و صلاحم هست. انتخاب با تو. چشمت به ترنج ات می افته که انگاری اونم اشک ناک هست و چشمک نمی زنه، یادت می افته خودت همین جا واستادی و گفتی:" هرچی صلاح ام هست، تو انتخاب کن." زبونت لال می شه. اعتراض ات را خفه می کنی. می گی صلاح بود، اگر چنین نمی شد، وااااای چه می شد.
یه وقتایی این جوریه...
سیب سرخ ات داره می چرخه. دنیا بازیچه دستای تو است. اصلا مال تو است. تو می چرخانی. همه چیز به نفع تو است. همه چیز. بار سفر بسته ای. سفری خواهد بود این سفر. دنیات قراره رنگ دیگه ای بشه. و تو می جنگی برای رسیدن به دنیای تازه. سیب سرخ می چرخد و ترنج چشمک می زند. همه دنیا انگار مال تو است تا یک روزی که انگار دنیات از تو دور شد. یکی نجوا می کند:" حتما صلاح بوده. یادته که تو سپردی به خدا." و نمی دونی چه بغض بدی است و چقدر سخت که مجبوری بخوریش و بگی:"چرا مصلحت هایش چنین بی رحمانه من را هدف گرفته؟"
یه وقتایی این جوریه...
یکی از اون نیم کره پایینی زمین می گه:" چرا آدم های خوب در شرایط سخت تری هستند؟" همون موقعی که گوشی موبایلت می گه روز شده. بغضت گنده است از بس شمردی این روزها را که چی می شد اگر... چی می شد اگر... و همه ازکف داده ها به صلاح ها را می شمری و می شمری و می شمری و فردای این مصلحت را نمی دانی از بس که هیچی نداری برایش. می گی روز هست و شکر که ترنجی نیست تا چشمکی حواله ات کند. سیب سرخ هم جهنم که می رقصد یا جایی از زمان گم شده است. اصلا باشد، گازی می زنم و به آب می سپارمش. تن می سپارم به شادی. به لذت. به خوشی. به شهوت. به خیابان. به اولین لبخند. همسفر می شوی تا انتهای خوشی و فریاد خشم و لذت. بغض و هرچه لحظه است.
یه وقتایی این جوریه.........

من خوبم؛ گولت زدم

1.رقص کنان عین این مانکن ها سالن را بالا و پایین می کنم. موهای تازه رنگ شده را چرخ می دم تا زیر نور لوستر حسابی خودی نشان دهند.کمر صاف و سینه ها جلو. با بدجنسی می گم این شکم آب بشه دیگه غمی ندارم. همه جیغ می زنند تو خوووووووووبی. و من می دونستم از اول که خوبم.

2.زیر باران تند تند بالا می ریم و عین ماشین حرف می زنم. چراغ را هم نگاه نمی کنم چه رنگی است. از نظر من وظیفه راننده است که مواظب باشه من ر
ا زیر نگیره. غش غش می خندم و اصرار اصرار که بیشتر خوش بگذرونیم. خودم را لوس می کنم و می گم من اخلاق گندی دارم. همه می گن نه، تو خوووووووووبی. و من می دونستم از اول که خوبم.

3.خوش خوشان و با زور می خوابم. نیشم تا دم آخر که چشم روی هم بچسبه، بازه. یهویی انگار می آد و عین سایه از جلوی چشمم های پر خواب رد می شه. عین روح. چشم باز نکرده، اشک ها خودشون میان بیرون. دل تاب می خوره و وامونده آرام نمی گیره. دونه دونه تیک می زنم همه از دست رفته ها را. به دست نیاورده ها را. همه وامانده ها را. بعد باید دست به دامن یه لعنتی بشم تا چهارکلام حرف بزنم. لعنتی نیست از شانس بد. و من می دونستم از اول که همه را گول می زنم که خوبم.

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

تو که هیچ وقت نبودی


چنان عق می زنم که روده هام تا حلقم بالا می آد و بعد با زور دوباره می فرستمشون پایین. چشم هام دو دو می زنند تو سفیدی آیینه. نمی دونم از روده های به هم پیچیده است یا از مهمان ناخوانده. وقتی آمد، ترسیدی به همون اندازه که من ذوق کردم. رنگت شد عین گچ دیوار. از نخواستنش بود یا ترس آمدنش؟. این که بیاد و پاگیرش بشی.

بو می پیچه توی دماغم. دلم آشوب می شه. سرم را سر می دم توی سفیدی کاسه و فقط صداست که از ته دلم بالا می آد. چشم هام دو دو می زنند توی سفیدی آیینه. نا مهربان شدی. دل سیر شدی یک باره. گفتم پاهات قرص می شه؛ اما بریده شد انگار.

بالا اومده دیگه حسابی. دست که می گذارم تاپ تاپش را می شنوم با نوک انگشتام. دست می کشم و دنبال بازی می کنیم با هم. چشم هام پف کرده تو سفیدی آیینه. بوق بوق می زنه اگر نگه در دسترس نیستی.

یک وری دو لا می شم و از زمین چیز بر می دارم. کمرم قوس برداشته. گاهی دست به کمر راه می رم. تو سفیدی آیینه عین لاک پشت شدم. چشم انتظار کنار پنجره ام هنوز بعد از این همه ساعت. نشمردم از اول. رسم من شمردن نبود. اصلا نیومدی یا آرام رفتی که نفهمیدم؟ شده عین یه تپه. چنان بالا است که همه می بینند.

بو می پیچه دوباره. چشم هام باز هم دو دو می زنند تو سفیدی آیینه. چنگ می زنم به دیوار و گچ هاش را می کنم. نخورده عق می زنم. سرم به سفیدی کاسه نرسیده از نا می روم. می افتم روی تپه. صاف می شه انگار. زمین رنگ می گیره وقتی بلند می شم. خط پارچه های رنگی رنگی دنبالم می کنند. من چای می ریزم. آخرین تکه ها که می افته، باز انگار مثل همون روز اولم. همون روز که من بودم، تو هم بودی. می خندیدی و می گفتی دوستت دارم برای همیشه. کنارتم برای همیشه. می خندیدم و باور نمی کردم توی دلم.

 

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

دیوانه بوده پلیس که نبود

مظلومانه حتی شاید هم بدبختانه با آن پای گچ گرفته، خیس عرق از مقنعه  لعنتی و تندی آفتاب نزدیک ظهر، روی صندلی جلوی تاکسی نشستم و منتظر مسافران دیگر تا حرکت کنیم. توی دنیایی بودم که یادم نیست سر و تهش چی بود؛ اما مشتی خورد خورد در چشم و پیشانی ام همراه با فریادی که می گفت: "عوضی ج...ه بیا ببینم." لحظه اول فکر کردم یکی از بانوان گشت ارشاد است؛ اما با آن ظاهر من غیر ممکن به نظر می رسید. تا به خودم بیام ضربه دوم را هم زد توی بینی ام و تفی انداخت توی صورتم و یقه ام را گرفت. همه این ها در کمتر از دو دقیقه بود. فقط توانستم صورتش را ببینم. گلوله آتش بود. عصبانی. مشت می زد به ماشین. بعید می دونم بیشتر از 27 سال داشت. راننده تاکسی از شوک که بیرون اومد، حرکت کرد. برگشتم دیدم همچنان داد و فریاد کنان به طرف ماشین دیگری رفت.

سه هفته از اون روز می گذرد و روز و شبی را بدون سردرد نگذروندم و همه این سه هفته تصویر دختر جوان جلوی چشمم هست به خصوص وقتی عین اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید و تف انداخت. اصلاً احساس خجالت نکردم که دیگران ممکن است چه فکری در مورد من و رابطه آن دختر با من بکنند؛ نمی دانم چرا مطمئن هستم او بسیار عصبانی بوده و شاید طاقتش تمام شده بود. اما مهم تر از این ها، همه این مدت دو موضوع در ذهنم بود. چرا اولین تصویری که بعد از مشت خوردن و فحش شنیدن در ذهنم آمد، نیروهای پلیس ملقب به گشت ارشاد بودند؟ چرا فکر کردم یعنی از آنان مرا این گونه خطاب قرار داده؟

و موضوع دوم، سوالی است که همه از من پرسیدند: چرا به پلیس زنگ نزدی؟ و من هنوز به این توافق درونی نرسیده ام که باید پای پلیس را به میان می کشیدم. نه برای آن که آنان کارهای مهم تری دارند، فکر می کنم این ها در تمام شبانه روز دنبال آزار ما هستند. برای رفتن به یک کافه باید چریکی رفتار کرد و هزار تا میان بر و درازبر پیدا کرد. در لباس هر کس به دنبال تحرکات جنسی خودشان هستند. چرا باید یکی را حتی اگر دیوانه یا عصبانی تحویلشان بدهم؟ آنها که موظف به تامین امنیت من هستند، در ذهن من همان ذهن فحاش و مشت زن جای گرفته اند و مدام باید مراقب سانت سانت آستین و قد مانتو ام باشم، حال یکی هم لحظه ای من را بترساند. چه می شود؟ نهایتش دیوانه بوده گشت ارشاد و پلیس که نبود.

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

مجنونِ دیوار

توی داستان های جدید مخصوصا، یا نوشته های همین بر و بچه هایی که می شناسم، وقتی دارم توی وبلاگ هاشون می چرخم همش دنبال این می گردم که هر داستان مال کدوم قسمت زندگی طرف بوده؟ تاریخش را نگاه می کنم ببینم کی بوده؟ مثلاً می خوام سر از یه راز در بیارم. خیلی هاشون را اونقدر از دور می شناسم یا فقط در حد اسمی که نمی تونم هیچ پیش فرضی براش درنظر بگیرم. اصلا طرف چه شکلی هست؟ حتی این که می شه باهاش یه چایی خورد؟ اما بازی و فضولی توی داستان ها را دوست دارم. اصلا گاهی خودش می شه یه داستان. حدس می زنم منیر با اون تیکه هایی که به پسره انداخت، حتما یه جیجی باجی بینشون بوده دیگه. یا یهو سیگار دست یکی شون می افته، دیگه حتماً خودش می کشه که دست اینا هم داده. همش هم می خوام یه چیزی کشف کنم. مثل ماجرای این نرگس که یکی رو دوست داشت، از قضا همه فقط سایه شون را دیده بودند. مبـــــــــــــــــــــــارک است؛ اما وقتی اون پسره، مرتضی برگشت نیم رخش یه جور دیگه شده بود. نگاهش دور بود. گاهی می ماند و گاهی توی خودش می رفت. غیرتی نبود اما واخورده بود انگاری. توی اون نوشته این طوری بود. بیرون از داستان اما این طوری نبود. غد بود و حرف یه کلام. منیر هم که هیچ وقت صداش را بالا نمی برد. هیچ وقت عاشق نشده بود غیر از همین شوهرش که می مرد براش.
بی خودی اسم های نزدیک را قاطی قصه ها می کنند. بعد با بعضی تاریخ ها همراهشون می کنند که بگن واقعی بوده یا ایهام ایجاد کنند. به نظرم که فقط ادم را مشکوک می کنند و تو هی می خواهی بفهمی منیر زیر کاسه اش نیم کاسه هم داشت؟ ادم تهش باید بگه اره ته زندگی همینه. منیر همچین هم پابند و عاشق شوهرش نبوده. نرگس از ترس مرتضی عاشق سایه ها شده بود. شب ها باهاشون می رقصید. منیر دیده بوده که از یکی شون لب هم گرفته بوده. یه بار حتی شنیده بود که داشتند نقشه فرار هم می کشیدند. اینو بعد از قصه لب گرفتن گفت. صبحی که نرگس صدباره تازه تر شده بود از اون عشقبازی که فکر می کرد یواشکی بوده، رفت سر قرارش که انگاری خودی نشون بده باز با اون موهای کتیرا زده اش، دیده بود که دیوار ریخته و حتی صدای یه آه و ناله هم نمی آمد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

سالسای ننه آقا با خاک تربت

تو خانواده ما رسم هست بچه نوزاد را، همون اولا که به دنیا می آد کف پاش را قلقلک می دن. یه انگشتشون را می گذارن روی سوراخ دماغش که یهو نفسش بند بیاد. توی خانواده ما رسم هست وقتی می ریم پیک نیک دسته جمعی مثلا لب رودخانه، بچه را می بریم می نشونیم توی آب و هی سرش را می کنیم توی آب و نگه می داریم. از این مدل ها که فکر کنه داره خفه می شه و هی می ترسه و جیغ می زنه. التماس می کنه که تو را خدا نه. بعد همه هر هر می خندیم. بابام همیشه در همه این بخش ها پیشتاز بود. یه وقتایی به پسر بچه ها پشت پا می انداخت تا بخوردن زمین و می گفت باید مرد بشن یا نه؟
معلوم نیست از کی، اما دیگه شده رسم انگاری که یه جوری کمک کنیم به بچه ها تا مرد بشن. همه هم نمی دونم از کیف مرض ریختنش بود یا چی که موندن توی رودربایستی انجام دادنش. بابام می گفت مادرم گذاشته این رسم را. ننه آقا اون موقع ها که هیشکی پاش نمی رسید مکه، رفته بود. یه شیشه آب زمزم آورده بود و هر کی مریض می شد یه دو تا قطره می چکوند توی حلقش تا نفسش بالا بیاد. هر باری که پاش را گذاشته بود بیرون ملت شیون شون بلند می شد. می گفت اینم یه جور نفس بالا اومدنه. یه جور خاصی هم می گفت اینو. اصلا لپ هاش گل می انداخت. یه جور خاصی حال می کرد با این ماجرا. بابا می گه یه باری دنبالش رفته و نگاه کرده ننه آقا را. می گه یه گوله پارچه درآورد که توش خاک تربت می گذاشت. ندیده چقدر اما؛ کف دستش خاک تربت ریخته و دو قطره هم آب زمزم ریخته روش و گل را چپونده بود تو حلق طرف. می گفته اینم یه جور عنایت هست که خدا بهش کرده.

۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

پیاده که باشی...فقط عابری

پیاده که باشی، عابر همه پیاده روها هستی. همه خیابان ها مال تو است. از دست همه گل فروش ها می توانی گل بخری. رز یا نرگس. دخترک خردسال باشد یا زن جوان. حراج آخرشب یا سرچراغی. هر روز از یکی.
پیاده که باشی، حتی چراغ سبز هم که باشد می توانی فال بخری. گیرم نیش ات را هم تا بناگوش برایش باز کنی یا چشمکی حواله اش کنی. او یکی است در یکی از خیابان ها و تو تنها یک عابر پیاده.
عابر پیاده که باشی، همه خیابان ها را می توانی گز کنی. تند یا کند، فقط می گذری. بوی قهوه هیچ کافه ای را نمی فهمی. نه خیابانی تو را به یاد دارد و نه پاییز هیچ خیابانی تو را یاد پاییز دیگری می اندازد. 
عابرپیاده که باشی، همه خیابان ها مال تو است و تو عابرپیاده همه شان هستی. و هیچ کدامشان نام و نشانی از تو نمی دانند و نمی شناسند. حتی چشمهایت فقط بوی غریبه ای را می دهد که نه خریدار است و نه مشتاق.

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

عاشقی با کفش های پاشنه بلند

-          دلم می خواد زیر بارون عاشق بشیم.
-          که چی بشه؟
-          شیرین هم همین طوری عاشق شد انگاری.
-          آخرش هم باباش از ارث محرومش کرد. بابای تو که چیزی هم نداره محرومت کنه. ته اش اینه که می گه لیاقتت همین عن آقا بود.
-          نه اون شیرین. شیرینِ فرهاد.
-          اونم که نصیب پسر عموش شد. ندیدی بچه شون را. یا کم داره یا کروموزوم اضافی. یه چی تو این مایه ها.
-          نه اون فرهاد. بیستون را می گم.
-          آهان. هنوز چشمت دنبال اون کفش پاشنه بلنده است. شما زن ها چقدر مین گذاری می کنید حرفاتون را.

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

دنیای بزرگی یعنی شکسته شدن همه بچگی ها


بچگی خیلی خوبه، چون آدم بزرگایی هستند که دنیاش را برای آدم می سازند بدون این که بخوای. معنادارش می کنند. طعم بهش می دن. همون موقع ها آدم هیچی اش را نمی فهمه ها. حتی یادش هم نمی مونه.
بزرگی اما بده، چون وقتی آدم بزرگای بچگی ات را از دست می دی یهو می فهمی کی، چی ساخته بود برات. چه رنگی یا چه طعمی. همه اونایی را که یادت نبود اما می شناختی را میاره جلوی چشم.
تازه وقتی خبر مرگشون را می شنوی ممکنه یادت بیافته که توی دنیای چهار سالگی ات برای خلاصی از سر و صدا و بالارفتن هات از دیوار، شهر قصه را انداخته توی دنیای بچگی ات تا توی بزرگی هر وقت گوش می کنی حس کنی وااااای چقدر این مزه کودکی داره. و گاهی دلتنگش بشی و تمام مدت لبخند به لب گوش کنی اش.
وقتی میمیره یادت می آد که یه باری توی ماشین و توی بغلش وقتی چهارساله بودی، جیش کردی و اون هیچی نگفت تا تو خجالت نکشی حتی بعداًهاش.
دنیای بزرگی بده، چون آدم بزرگای بچگی که همیشه برات قصه می گفتند و خیلی دوستشون داشتی، یکی یکی می میرند بدون این که فرصت بشه یک بار دیگه قصه هاشون را بگن تا باز دنیای خوب بچگی برای آدم تکرار بشه.
وقتی بزرگ می شی می بینی اونی که توی بغلش اندازه یه گنجشک بودی و گم می شدی، تا سر شونه هات بیشتر نیست با دندون های عاریه. 
بزرگ که می شی می بینی همه اون دخترای داف فامیل، خیلی هم خاص نبودند انگار. پوست هاشون خط و چین افتاده. شکم هاشون گنده شده. بزرگی خیلی بده از بس که واقعی است و یه جورایی وارونه.

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

بارخوت بی بدیلی تلاش می کنم برای ماندن

روزهای خوشی نیست؛ هر چند این هم ناله است و گاهی ممنوع می کنم ناله کردن و غرزدن را. نه برای سلامت خودم، بیشتر ترس از آن است که دوستانی که هنوز گوش به حرفم دارند از این همه خستگی و گفتن و تکرارش، چنان دلزده نشوند که همین گوش های مانده را هم از دست بدهم. شب ها هر چقدر آرامش داشت پیش از این و انرژی می گرفتم برای مضاعف کار کردن، دلشوره جایش را گرفته است. این روزها نوای جدیدی هم به آن اضافه شده است. بوی مرگ و فراموشی می شنوم از بس که در کنج مانده ام و این بیشتر می ترساندم. بی پولی هم "ای" صحیح و سلامت، سلام می رساند در این انتهای سال.
شب ها، کمی که دلشوره امان می دهد، رخوت را هم کمی کم رنگ می کنم و تلاش می کنم برای یک فردا. فردایی نزدیک که قرار است باز هم پرانرژی، کوله به دوش بیاندازم و راهی شوم و آخر روز با همه خستگی و پیاده روی هایم دلخوش که پشت میزی تهیه نکرده ام.اما نمی دانم چرا فردا این قدر سخت می آید.

و من نگرانم که اگر این رخوت ریشه دار شود و نتوانم از پشت میز به خیابان بروم، راه کدام کار را از پیش بگیرم برای ادامه. ادامه ای که تهش معلوم نیست و کف بینی گفت تا 93 سال می روی و این کلام مصیبت است به جان خودم. از هم اکنون باید برای 61 سال آینده برنامه بچینم آن هم وقتی برای همین 24 ساعت بعدی مانده ام.

به این وسیله از دوستان، آشنایان، آنهایی که از راه دور و نزدیک آمدند، اقوام سببی و نسبی تقاضا می شود در این برنامه ریزی ها خانواده ای را با همیاری از نگرانی در بیاورند.