۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

"جلسه جدی بزمی"




جلسات بیرون از دفتر و کافه ای همه این مصیبت های شلوغی و سر و صداهای دور و بر را دارد. سفارش چای برای همین حالا می دهی، نیم ساعت بعد می آورند، یک لقمه چیپس و پنیر را نیم ساعت بعدتر می آورند و برای یک بطری آب هم که باید همین قدر صبر کنی، انگار می روند از سر همان چشمه پای معدن بیاورند که حسابی بشود "آب معدنی". حالا این‌هایش مهم نیست. کافه که پاتوق جلسات بشود، دیگر این‌ها دستت میاد. یک ذره هم دست آنها می آید، فقط بدبختی مدیریت عوض شده و مدیر جدید 5 دقیقه یک بار سر می زند که "چیزی کم و کسر نیست" و ما هی از مثلا جلسه سر بیرون می آوریم که "نه، قربون شما، ممنون" و او می رود تا 5 دقیقه بعد که تازه ما سرها را نزدیک کرده ایم و یکی دیگر خودکار و کاغذ را دست گرفته بلکه جلسه جدی تر شود. هر بار هم مثلا قرار است جدی شود، با یک "خب" غلیظ شروع می شود و در ادامه "خیلی وقت کم داریم، خواهشا". حالا از این تماس های وسط جلسه بگذریم که دایم باید بگویی" من تماس بگیرم با شما؟"، "ببخشید الان یک جلسه کاری ام". خوبی کار ما هم همین است که سریع طرف مقابل یک "بله بله خواهش می‌کنم" یا "حتما، ببخشید" می‌گوید. فقط همان طور که ما دستمان را می گیریم جلوی دهان و گوشی تلفن و صدایمان را آهسته می‌کنیم که جلسه هستیم، آن طرف خط هم صدایش را پایین می‌آورد و با همان حساسیت جواب می‌دهد. طبق همه غروب‌ها و عصرها، مرد گیتاری می‌آید. هر بار یکی از ما بیشتر از همه چهره اش می پیچد در هم. آن یکی هم خنده خنده سر تکان می دهد و مدام از صدای فالشش می گوید. صدای گیتار برای این یک وجب جا خیلی زیاد است. برای همین یکی از ما که بیشتر از همه چهره‌اش می پیچد در هم، هر بار سریع دست به جیب می شود و به محض آن که ترانه اول تمام می شود، اسکناس را در جعبه گیتار می اندازد، بلکه زودتر برود. اما او تا زمانیکه سه ترانه نخواند، دست بر نمی دارد. اصرار عجیبی هم دارد که هر ترانه را با صدای اصلی بخواند و حتما در میان خواندنش سوت هم بزند. مثل همیشه مرتب است با یک کت اسپرت که با رنگ شلوارش هماهنگ است و کمی تیره تر و همان موهای که به بالا حالت داده است و انگار قدش را از 180 هم بالاتر می‌برد. تا چنگ در سیم‌های گیتار می‌کشد گوشی را به گوشم می‌چسبانم و اشاره می‌کنم نزند تا مکالمه تمام شود. فقط آرام چنگ می‌زند و یکی از ما باز با خنده خنده از صدای فالشش می‌گوید و مرد جوان، شانه‌ها را کشیده و "دوستان عزیز" را مهمان صدا و موزیکش می‌کند. کلک تلفن فایده ندارد. اسکناس در دست یکی از ماست که چهره‌اش حسابی در هم پیچیده شده و منتظر است ترانه به نیمه برسد تا اسکناس را در جعبه بیاندازد، بلکه او برود و باز یک "خب" غلیظ بگوید و بعد تاکید کند وقت نداریم و باید سریع‌تر کار تمام شود که باز گوشی من زنگ می‌خورد. او همچنان ریتم‌دار می‌خواند بعد از آن که ترانه آرامش تمام شده و چشمش هم این طرف نیست که بگویم لحظه‌ای قطع کند این صدا و نواختن را. فقط نیمی از چهره‌اش را می‌بینم و خال سیاه روی پره بینی چپش را. حالا حتی نمی‌شود با صدای آهسته و زیرمیزی به آن طرف خط گفت "جلسه‌ام"، آن طرف خنده خنده می‌گوید:" پس خیلی مزاحم بزم شدم، به جلسه جدی‌تون برسید. خوش بگذره."    

#روزنامه- کلید #اول-شخص-مفرد

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

"دو روز عقب افتاده"



دقیقا پشت سرش نشسته‌ام، فقط چون تنها مسافر صندلی عقب هستم و آفتاب ظهر سیخ می‌زند، سر و شانه راست را کمی تا میانه صندلی آورده‌ام که سایه است. از اینجا یک چهارم صورتش معلوم است، حتی کمتر. چشم و ابرو و گونه راستش که پرز مشکی دارد و چشم‌هایی که هر بار می‌گوید:" خواهرم، ببخشیدها، خواهرم شرمنده‌ها" جمع می‌شود چون هم زمان گونه اش هم بالا می‌آید، انگار لبخند بزند.
وقتی پشت اداره برق شهدا می پیچد که از آنجا دور بزند برای بهارستان و ساختمان مجلس، کوه‌های را می‌بیند که کمی کدر است. سری به تاسف تکان می‌دهد: ببینید، ببینید، کوه‌ها هم دیگه معلوم نیستند. تازه الان تابستونه و وضع اینه، وای به حال زمستون. از بس هوا آلوده است.
من: از بس ماشین توی خیابون زیاده. البته باز هم خوبه واردات بنزین‌های آلوده متوقف شد. تازه آدم می‌فهمه تهران خیلی هم زشت و غبارگرفته نیست. پارسال این موقع اصلا کوه‌ها معلوم نبود.
چشم‌هایش به نظر مشکی می‌آید. وقتی خیره یا حتی عاقل اندر سفی نگاهم می‌کند و زل می‌زند، می‌فهمم. اگر این موهای پرپشت را نداشت، کاملا شبیه حسن آقا بود. البته همین الان هم به نظرم کاملا حسن آقا است. فقط نمی‌دانم به اندازه او شکمش گرد و قلنبه است یا نه. اما به اندازه او چهارشانه به نظر می‌آید.
حسن آقا: خواهرم شرمنده‌ها، ببخشیدها، هنوز هم همون بنزین را میارن. همه اینها بازی است که نمی‌خریم و وارداتش ممنوع شده. وقتی براشون صرف کنه، می‌خرند و وارد می‌کنند. من به شما ثابت می‌کنم بنزین هیچ فرقی نکرده. تازه بدتر هم شده.
من: اما به نظرم هوا نسبت به قبل خیلی بهتر شده، هنوز آلوده است، اما سال قبل این کوه‌ها اصلا دیده نمی‌شد.
حسن: خواهرم، ببخشیدها، من همین الان به شما ثابت می‌کنم این بنزین از قبلی بدتر نباشه، بهتر نیست. شما دقت کنید.
حالا که قرار به اثبات است، چشمش حالت عادی دارد. کمی ابروی پرپشتش را بالا داده. انگشت اشاره دست راستش را بالا می‌آورد و نوکش را نشانم می‌دهد. همان وقت دو تا بوق هم برای مسافری می‌زند که کنار خیابان ایستاده، او هم بی محلی می‌کند، انگار یک مزاحم برایش بوق زده باشد. حسن آقا، انگشت را همچنان بالا نگاه داشته و کمر را از صندلی می‌کند و به اندازه 10 – 20 سانتی متری جلوتر می‌رود و سرش بیشتر نزدیک آیینه می‌شود و از آنجا باز زل می زند و سری تکان می‌دهد. برداشت من این است که بیشتر دقت کن. خوب نگاه کن. من هم خودم را جمع و جور می‌کنم و کمی جلوتر می‌رود و خیره به نوک انگشتش که همین طور از مقابل چشم‌های من جلو می‌رود و بر روی پوشش چرمی مشکی که روی کنسول جلوی ماشین انداخته، کشیده می‌شود. من خیره به انگشت او، حسن آقا هم از همان آیینه با یک ربع صورتش زل زده به من. انگشتش را بالا می‌آورد. بند اول انگشتش سیاه است. همان را باز می گیرد جلوی چشم من، البته از همان فاصله قبلی.
حسن آقا: دیدید؟ این را جمعه تمیز کردم.
من: پنج روز گذشته. گرد و خاک و دوده، شما هم که صبح تا شب توی خیابون هستید.
حسن آقا: خانوم این را با مسواک و مایع ظرف شویی شسته بودم، ببین چی شده؟ قبلاها کی این قدر زود به زود کثیف می شد؟
هنوز انگشتش همان طور بالاست و بند اولش را نیم تکانی می‌دهد. چند بار خم و راستش می‌کند.
حسن آقا: الان شما فکر می‌کنید این با آب تمیز می‌شه؟ نه خواهر من. ببخشیدها، این را فقط باید با صابون شست، تازه اگر بره. والا به خدا قبلا این طور نبود.
وضعیت میز اتاق من هم همین طور است، با این که اصلا در هیچ خیابانی تردد ندارد و در و پنجره‌ها هم به رویش بسته است، وقتی دست می‌کشم، همین طور سیاه می‌شود، اما همیشه فکر می‌کردم مشکل از نظافت دیر به دیر من است.
حسن: گفتند بنزین را عوض می‌کنیم، خواهرم ببخشیدها، سادگی است اگر باور کنید. صرف نمی‌کرده از فلان جا بخرند، رفتند از یه جای دیگه خریدند که بیشتر براشون صرف کنه. اصلا همین یارانه، غافلی این ماه چقدر دیر شده؟ همیشه 20 ام به 20 ام واریز می‌کردند. حالا کلا بی‌خیالش شدند. خوبه 8 میلیارد و 600 میلیون تومن پول گرفتند.
من: اعلام شده فردا شب پول یارانه‌ها قابل برداشت است. این پول را از کجا گرفتند؟ بابت چی؟
حسن: خواهرم دو روز دیر کردند. همین جوری دو روز دو روز عقب می‌اندازند، آخرش هم قطع می‌کنند. حالا ببینید.

#روزنامه کلید#اول شخص مفرد

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

"استاد چه بی‌کار بوده"




این که کنار من نشسته صورتش عین تخم مرغ است. گونه‌ها و چانه‌اش برجسته‌است و پوست کشیده‌ای دارد. ساکت و سر به زیر نشسته و با کیسه روی پایش بازی می‌کند. ایستگاه بعدی که دوستش سوار واگن ما می‌شود، دو نفری غوغا می‌کنند. انگار سال‌هاست همدیگر را ندیده‌اند. "وااای چقدر لاکت خوشگله"، "مژه‌هاش رو، چه خوب شده"، "لاغر شدی‌ها"، "چه لباس خوش‌رنگی". دوستش ایستاده و مدام از سر و شکل این تعریف می‌کند و این هم زیر زبانی تایید می‌کند که خوشگل است، اما نیاز به ترمیم دارد. هم ناخن‌هایش و هم مژه‌ها را برای آخر هفته باید برود تا ترمیم کند. دوستش تا آمد کیف و وسایلش را روی پای این که نشسته گذاشت تا دست‌هایش آزاد باشد و حسابی مو و لباس این یکی را وارسی کند.
دختر صورت تخم مرغی، از کیسه دوستش چیزی شبیه پایان‌نامه بیرون می‌آورد. تا می‌بیند، می‌گوید:" وااااای چه خوشگله. خوب شد جلدش را قرمز زدی." دوستش می‌گوید:" سلیقه صحاف بود، گفت این رنگی بهتره، گفتم هر چی می‌زنی، بزن." دختر صورت تخم‌مرغی شروع به ورق زدن می‌کند، از میانه شروع می‌کند و چند برگی به آخر می‌رود و بعد دسته‌ای ورق‌ها را رو به جلو کنار می‌زند. بعضی جاها با مداد چیزهایی نوشته شده. دوستش می‌گوید:" می‌بینی نشسته چه چیزهایی نوشته؟" دختر صورت تخم‌مرغی می‌گوید:" اوووووه چه حوصله‌ای داشته استادت، استاد من اصلا نخوند، نمره‌ام را داد و رفت." دوستش می‌گوید:" اینجا نوشته عکس و نقشه مفهوم نیست". یک صفحه‌ای را باز می‌کند و نشان می‌دهد که کادر محوی در وسط است که در میانه کار عکس یا نقشه بوده، اما در پرینتی که گرفته شده، هیچ چیز مشخص نیست جز خطوطی محو. دوستش دوباره چند صفحه به عقب می‌رود، انتهای کتاب که مرجع تحقیق را نوشته، آنجا با مداد نوشته شده :" در کجای تحقیق از مرجع انگلیسی استفاده شده است؟ در هیچ کجا به منابع خارجی ارجاع داده نشده است." دختر صورت تخم‌مرغی می‌گوید:" وای یعنی همه را خونده‌ها، خیلی بی‌کار بوده. تو هم دیوونه‌ای‌ها برای چی مرجع خارجی گذاشتی، خواستی کلاس بگذاری، حالت را گرفته". دوستش ابرو بالا می‌اندازد و می‌خندد:" گفتم پر و پیمون‌ باشه، زود نمره بده، چه می‌دونستم این طوری می‌کنه. تازه این چیزی نیست، اون روز به من می‌گه شما بیا فقط این یک صفحه را برای من توضیح بده." شروع می‌کند به ورق زدن پایان‌نامه و می‌رسد به صفحه‌ای که عکس و نمودار دارد و بخشی از صفحه هم متن و نوشته است. دختر صورت تخم مرغی با دلخوری می‌گوید:" همه گفتند این سخت‌گیره، نباید با این می‌گرفتی. توضیح چی بدی آخه؟! می‌گفتی شما همین را بخون متوجه می‌شی." دوستش می‌گوید:" فکر کردی نگفتم؟ می‌گم استاد آخه چی را توضیح بدم. همه چی را نوشتم، حرف اضافه‌ای نداره. اما می‌گه نه برام توضیح بده. می‌گم آخه نامفهوم نیست که. آخرش گفت اصلا شما از رو برای من بخون." ابروهایش را بالا می‌اندازد و نیشش تا بناگوش باز است. مثلا هم تعجب کرده و هم رفتار استاد برایش عجیب و خنده دار بوده. دختر صورت تخم مرغی، چشمانش را گشاد کرده:" واااای یعنی چی؟ داشته سر به سرت می‌گذاشته؟" دوستش یک نه محکم می‌گوید:" نــــه، جلوی چند تا از بچه‌ها مجبورم کرد بخونم و منم چند تا تپق زدم. اونم خندید. بعد گفت صفحه آخر را بیار و منابع خارجی‌ات را از رو بخون." هر دو می‌زنند زیر خنده. این طور که می‌گویند استاد پایان‌نامه‌اش را رد کرده و حالا باید یکی دیگر بنویسد. دوستش می‌گوید:" فکر کن برگشته می‌گه چکیده را می‌برند آخر پایان‌نامه؟؟" همان وقت همه ورق‌ها را به یک سو می‌زند و چند برگی بعد از منابع، به بخش چکیده می‌رسد و نشان دختر صورت تخم‌مرغی می‌دهد و کف دستش را هم می‌زند روی ورق‌ها. " فکر کن به این هم گیر داده، سر همین رد کرد دیگه." دختر صورت تخم مرغی می‌گوید:" آخه چرا گذاشتی اینجا؟ فکر کنم همون اول‌ها باید باشه، آره؟" دوستش می‌گوید:" چه می‌دونه، پسره که صحافی می‌کرد، گفت بگذار اینجا، گفتم بگذار. یعنی گفت آخرش باید باشه."دختر صورت تخم مرغی می‌گوید:" حالا می‌خوای چی کار کنی؟" دوستش همان طور که چند تار موی دختر صورت تخم‌مرغی را جابه‌جا می‌کند و مثلا نظم می‌دهد، شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:" چی کار می‌کنم؟ هیچی، یکی دیگه باید بخرم، چاره دیگه‌ای ندارم."    


منتشر شده در روزنامه کلید# ستون "اول شخص مفرد"

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

دستکش ظرفشویی مردانه




راننده ناجور ویراژ می‌دهد. وقتی می‌پیچد، بسته به این که به چپ پیچیده یا راست، یا من می‌افتم روی کناری‌هایم و یا آنها. هر بار هم آرنج خانوم کناری می‌رود توی پهلویم، من هر بار معذرت خواهی می‌کنم، اما او فقط صاف و صوف می‌نشیند و باقی حرفش را با آن دیگری می‌زند. چند باری هم راننده ترمز می‌زند که همگی پرتاب می‌شویم به سمت جلو و بعد با همان شتاب برگشت می‌خوریم به روی صندلی‌ها. مسافر جلویی راننده را قسم می‌دهد که کمی آهسته‌تر براند، چون می خواهد حتما امشب شام را با خانواده اش بخورد. راننده، فقط سر خالی از مویش را می‌خواراند و بعد می‌گوید:" بچه شدی؟ می‌رسونمت." اما باز همان طور با هر دور فرمانش ما چرخ می‌خوریم. این دو که کنار من نشسته‌اند خیلی اذیت نمی‌شوند، از بس امروز در اداره اتفاق افتاده و حرف‌هایش تمامی ندارد. انگار یک رییسی دارند به نام حاج آقا، که از صبح کار سرشان می‌ریزد و فرصت دو کلام حرف زدن ندارند. یکی‌شان آن روز داشته با خواهرش حرف می‌زده که آمده و چشم غره رفته و یک کاری هم انداخته گردنش، این هم وسط حرف مجبور شده قطع کند. یکی این می‌گوید و یکی آن. "دیدی چه همه چی گرون شده؟"، "امسال به پرویز گفتم مرغ نخوریم خب، نمی‌میریم که. حالا البته یه چیزی گفتم مگه می‌شه تو خونه آدم نباشه". راننده با تمام قدرت گاز می‌دهد تا این 50 متر را در یک ثانیه آخر بگذراند و از چراغ رد شود، اما نشد و مجبور شد بی‌هوا بزند روی ترمز. دفعه سوم است که با صورت می‌خورم به پشتی صندلی‌اش. در عوض خانوم کناری یاد صبح افتاده:" من که هی می‌رفتم و می‌اومدم یه چیزی می‌گذاشتم روی پیش‌خون مغازه. یه زنه اومده بود و دستکش ظرف شویی می‌خواست. آقا رسولی چند مدل آورد، گفت نه سایز بزرگ می‌خوام. دیگه اونم دو تا آورد و گفت اینا بزرگ‌ترین‌شونه. زنه گفت نه، کوچیکه، بزرگ‌تر. دستکش سایز مردونه می‌خوام. حالا خودش دست و بالش ریز بودها. اندازه دست‌های من." زن کناری من پنجه دستانش باز می‌کند و جلوی صورت آن یکی می‌گیرد. او که کنار من نشسته همچنان درگیر داستان زن صبحی است که دنبال دستکش بزرگ سایز بود:" زنه گفت دستکش سایز مردونه می‌خوام، آخه شوهرم دستاش بزرگه." او که آن طرف نشسته یک لعن و نفرین حسابی به بخت و اقبال خودش می‌کند. او که کنار من نشسته می‌گوید:" من بدبخت چی بگم؟ شوهر تو فقط ظرف نمی‌شوره، مال من که کارم نمی‌کنه، کار بیرون و توی خونه مال منه."

منتشر شده در روزنامه "کلید"

۱۳۹۳ آبان ۱۰, شنبه

"به همه نشون داد"


تا دو ایستگاه همه چیز تحت کنترل است، از آن به بعد اسیر می‌شویم. هر چقدر هم نزدیک ظهر باشد، باز هم به نظرم سر صبحی آدم به لواشک نیازی ندارد، حتی به تیشرت‌های نخی که چهارگوشِ چهارگوش است و فروشنده تاکید دارد فری سایز است. گوشواره‌ها و طرح‌های تاتو روی بدن جذاب‌تر است.
داد می‌زند و یک سری رنگی رنگی را در هوا چرخ می‌دهد. اما جلوی ما اتراق می‌کند و دسته دسته از ساکش جنس در می‌آورد و می‌گذارد روی پای مسافرها. آنها هم شروع به ورق زدن می‌کنند.
"ایرانیه گلم. تضمینش می‌کنم."
"10 هزار تومن گلم. ست هم دارم، اما اون قیمتش بالاتره."
یکی در گوشش چیزی می‌گوید و او هم داد می‌زند:" لامبادا؟؟؟ بگذار ببینم". همه ساکش را بیرون می‌ریزد، اما پیدا نمی‌کند:" از دست خواهرم. گفت برم ساکت را مرتب کنم، جنس‌ها را هم جابه‌جا کنم، برداشته، وگرنه من کلی شورت لامبادا داشتم". نیشش را که باز می‌کند جفت گونه‌هایش بالا می‌رود و لب‌های گوشتی‌اش کشیده می‌شود. به همه می‌گوید "جانم عزیزم. جانم گلم" جوری می‌گوید جانم که انگار چند تا تشدید دارد.
یکی آن طرف صدایش می‌کند و سایزی می‌گوید. یکی هم از روبه‌رویی‌ها در انتخاب رنگ و مدل مانده است. همان طور هم با رنگی رنگی‌ها بازی می‌کند. بی‌رغبت است یا کمی ترس دارد که بخرد یا نخرد. برای همین با خود دختر مشورت می‌کند که "واقعا جنسش خوبه؟" دختر یک سری سایز برده و آورده است.
"ببین این جنسش عالیه، همین جا تولید می‌شه، مثل نسا نیست."
زن آرام چیزی می‌گوید. دختر بلند جواب می‌دهد:" بله، همین جاست. دلم می‌خواد یه روز بری کارگاهشون، یکی‌شون، حتی یکی‌شون از این‌ها استفاده نمی‌کنند. یعنی ازشون بپرسی کدوم‌تون نسا دارید، یکی نمی‌گه من، یکی بهت نشون نمی‌ده. فروشنده‌های نسا، باور کنید یکی شون نسا نمی‌بنده. اما این، خواهرم فقط اسفنجی می‌بست، از وقتی این را استفاده می‌کنه بیا ببین چی شده، مادرم هم از همین‌ها بر می‌داره."
زن هنوز مردد است. دختر سریع دو سه تا دکمه‌اش را باز می‌کند و کمی شانه‌اش کج می‌شود و خودش را به سر زن نشسته نزدیک می‌کند:" ببین من خودم هم از همین برداشتم، اون مدل مشکیه است، می‌بینی چه خوش فرمه. خیلی هم قشنگه. مشکی‌اش که عالیه."


28شهریور1393

"ماشین پول‌ساز بچه‌ها راه افتاد"




"بارمان" و "باران"، پسر و دخترم، همیشه و همیشه ما را شوک زده می‌کنند. گاهی برای چند ساعتی خانه را در سکوت فرو می‌برند و بعد از آن یک باره سر و صدا (البته هیچ وقت عادت به فریاد زدن و یا جیغ کشیدن ندارند) و بیشتر با موزیکی آرام در خانه چرخ می‌زنند و همه را برای شب دور هم جمع می‌کنند (منظور از همه، تعداد قابل توجهی عروسک از انواع خرس و سگ و لاک پشت تا کوسن‌هایی است که ایستاده قرار گرفته‌اند). بعد هر دو در مقابل جمعیت نمایش بازی می‌کنند. گاهی اجرای زنده موسیقی دارند. برنامه‌ای کوتاه که با خیر مقدم خدمت همه عزیزان شروع می‌شود و ما مجبوریم حتی به جای اشیا دست بزنیم و سر و صدا ایجاد کنیم و با هنرنمایی آنها ادامه پیدا می‌کند. شور و شوق عجیبی دارد این نمایش‌ها، به خصوص که هر بار ایده‌های جدیدی دارند و همیشه غافلگیرمان می‌کنند.
البته ورود به سالن نمایش و دیدن برنامه شرایط خاص دارد. حتما باید صف بایستیم و بلیت بخریم. در مواقعی که نمایشگاه برپا می‌کنند و آثار نقاشی یا کاردستی یا مجسمه‌هایی که با خمیر درست کرده‌اند را می‌فروشند، هر تکه‌ای از آثار یک قیمت دارند و باید دست پر از نمایشگاه بازگردیم.
اولین بار بارمان این کار را شروع کرد. نقاشی کشید و و خیلی جدی گفت:" دوستش داری؟" خیلی تمیز کار کرده بود و واقعا دوست داشتنی بود. خیلی ذوق زده شده بودم، بلند گفتم:" خیلی پسرم، یکی از بهترین‌ کارهاته." نقاشی را دو دستی جلوی چشم‌هام گرفته بودم و یک لبخند بزرگ هم در صورتم بود و مدام سرم را به نشانه تایید و لذت بردن تکان می‌دادم. بارمان خیلی جدی‌تر از قبل گفت:" دوست داری داشته باشیش؟؟" و من باز ذوق زده و البته بیشتر از قبل با هیجان گفتم:" معلومه که می‌خوام." می‌خواستم ببرم داخل اتاق و بچسبانم به دیوار که باز صدای جدی بارمان بلند شد و من را در چهارچوب در متوقف کرد، بلکه خشکم زد. "10 هزار تومن می‌شه. البته چون مامانم هستی‌ها، وگرنه اندازه 20 هزار تومن کار برده." تصمیم گیری سختی بود. این که باید این پول را در قبال نقاشی پرداخت کنم یا نه؟ از طرفی بارمان برای خریدن اسکیت برد نیاز به پول داشت. هفتگی‌هایش را جمع کرده بود، اما هنوز خیلی پول کم داشت. خودش می‌گفت اگر بخواهد یک اسکیت برد خوب بخرد، 400 هزار تومان نیاز دارد، من هم گفتم:" گل پسرم، من توان خرید یک اسباب بازی در ماه را برای شما ندارم، در ضمن به ازای هر خواسته شما، باران هم یک پیشنهاد برای خودش دارد، پس لطفا به من هم رحم کنید." اما اسکیت برد می‌خواست. بیشتر هم تقصیر شایان شد که خرید و بارمان را هم به وسوسه انداخت. من هم گفتم پول‌هایت را جمع کن. اما از بدشاسی عید را از سر گذرانده بود و تا تولدش هم خیلی زمان مانده بود و به هیچ عنوان نمی‌توانست سریع به هدفش برسد. این کلک فروش نقاشی هم برای همان کار بود. خب، پسرم فکر کرده بود و راه پول درآوردن پیدا کرده بود، من هم خریدم، اما همان شد باب تازه‌ای برای کسب درآمد. کم‌کم باران هم همکاری‌اش را شروع کرد. کارهایشان متفاوت شده بود. برای نقاشی‌ها قاب درست می‌کردند، برای هر کار برچسب قیمت می‌گذاشتند. برای دعوت از نمایشگاه‌ها کارت دعوت درست می‌کردند، البته قیمت‌هایشان را بالا برده بودند. درآمدهایشان را هم تقسیم می‌کردند.
این پول‌ها چنان به آنها مزه کرده بود که چند باری هم شاهکارهایشان را به اقوام فروختند. وقتی مهمان داشتیم، بچه‌ها حسابی ذوق زده می‌شدند و زمان کار و تولید را بالا می‌بردند. هر مهمانی برای آنها، می‌توانست فرصت بزرگی باشد برای یک تجارت پر سود. و البته من نمی‌دانستم به فرزندان خلاق و تاجرم افتخار کنم، یا از این که در میانه مهمانی، نمایشگاه و فروشگاه راه می‌انداختند ناراحت باشم و یا حتی خجالت‌زده. البته بین خودمان باشد، گاهی از این که مهمانی‌ام را به نفع خودشان غصب می‌کردند، دلخور می‌شدم و حسودی‌ام می‌شدم.
بچه‌های اقتصادی از کامپیوتر کنده شدند
مگر می‌شود؟ گاهی فکر می‌کنم وقتی من نتوانستم، حتما نمی‌شود. من مخالف دسترسی آزاد و کامل بچه‌ها به کامپیوتر و موبایل و پلی استیشن و نسل‌های جدید و بعدی آن بودم، اما مگر توانستم بر مخالفت خود باقی بمانم؟ یعنی قصد من ماندن بود، اما آن قدر بچه‌ها غر زدند و افراد دور و نزدیک نصیحت کردند که نسل جدید را نمی‌توان محدود کرد و در نهایت خودم و بچه‌ها ضربه می‌خوریم و دیگر عهد حجر نیست و خیلی حرف‌های دیگر تا در نهایت مجبور شدم نگذارم بچه‌ها از قافله عقب بمانند. اما مگر به همان یک بازی قانع بودند، دایم حوصله‌شان سر می‌رفت و بازی‌های جدید می‌خواستند. از ابتدا شرط کرده بودم که خریدها قاعده و قانون دارد و ساعات نشستن بر سر این بازی‌ها هم زمان مشخص. تاکید داشتم که آن قدر درآمد و حقوق نداریم که به همه خواسته‌هایشان جواب مثبت بدهم و هر چه می‌خواهند بخرم، پس بهتر است راه‌های دیگری برای سرگرمی پیدا کنند. به خصوص آن که نگران سلامتی‌شان بودم. نشستن بچه‌ها پای بازی‌های کامپیوتری آن هم دایم، من را نگران می‌کرد. بزرگ‌ترین ایرادش هم این بود که از بازی‌های گروهی باز می‌ماندند، تحرک فیزیکی کمی داشتند و ساعت‌ها به یک صفحه زل می‌زدند. قسمت بدتر این بازی‌ها تنوعی بود که در بازار برای بازی وجود داشت و انتظار بچه‌ها برای خرید سی‌دی‌های جدید در کنار بودجه محدود من که حالا یک قوز هم به قوزهای قبلی اضافه کرده بود. چاره‌ای نداشتم و باید به طریقی خودم و بارمان و باران را نجات می‌دادم. همان موقع بود که طرح ساخت کاردستی و کشیدن تابلوها را دادم و بچه‌ها هم خیلی خوب استقبال کردند. البته آن قدر که من با هیجان تعریف کردم، آنها انگیزه پیدا نکردند و بیشتر بر اساس هیجان خودم احساس کردم آنها هم خوب استقبال کردند، به هر حال جواب داد، هر چند بعدا شد وسیله‌ای برای کسب درآمدشان، اما خوب بود، البته کافی نبود، چون سرعت عمل به خرج می‌دادند و سریع کارها را تمام می‌کردند و در صف بازی‌های کامپیوتری می‌ایستادند و باز درخواست خرید بازی‌های جدید داشتند.
یک روز که حوصله‌شان چنان سر رفته بود که لبریز شده بود و من همچنان در جنگ برای مقاومت در برابر خواسته‌شان بودم، پیشنهاد دادم برای دل من هم که شده بیرون برویم و یک بازی دسته جمعی داشته باشیم. گفتم:" دلم برای وسطی تنگ شده. کاش می‌شد برگردم به بچگی و بازی کنم. کاش می‌شد چند نفری پیدا می‌شدند و با هم بازی می‌کردیم، چقدر کیف داره. آخه شماها نمی‌دونید چقدر هیجان انگیزه." چهره‌ام پر از درخواست بود و دلتنگی. فکر کنم دلشان سوخت یا حداقل این طور نشان دادند، باران خیلی دلسوزانه گفت:" با بچه‌ها می‌تونی بازی کنی؟" من هم گفتم:" آره، اما کی با من بازی می‌کنه؟" باران خیلی سیاست‌مدار است، دست بارمان را گرفت و دوتایی رفتند داخل اتاق و بعد از چند دقیقه حاضر و آماده و لباس پوشیده آمدند بیرون، گفتند:" پس چرا شما هنوز نشستی؟ نمی‌خوای با ما بیایی؟" پرسیدم:" کجا؟" راستش کمی می‌ترسیدم، فکر کردم قصد دارند بازی جدیدی بخرند و نیاز به یک همراه دارند، اما گفتند:" بریم توی پارک وسطی بازی کنیم. میایی؟" وسطی شروع بازی گروهی ما بود. ساعاتی از روزها بچه‌ها با ذوق آماده می‌شدند و کم کم برای خودشان تیم درست کردند. حتی شایان که از بس پای بازی‌هایش نشسته بود که قوز درآورده بود را از پشت میزش کندند و وارد تیم کردند. بازی‌ها کم‌کم تنوع پیدا کرد. والیبال، هفت سنگ، گرگم به هوا هم به لیست بچه‌ها اضافه شد و هر روز هم هوا می‌خوردیم، هم بازی دسته جمعی و بی‌خرج می‌کردیم و هم دیگر مثل سابق زود از بازی‌هایشان دلزده نمی‌شدند و خریدهای جدیدی روی دست من نمی‌گذاشتند. هر روز تجربه‌ای ناب از بازی‌های گروهی داشتند، آن هم بی‌خرج و مخارج و من بر این مغز احسنت می‌فرستادم که چطور کلی از هزینه‌ها را کنترل کردم. مهم‌تر از همه نگرانی من از زل زدن‌های مداوم‌شان و قوز پیدا کردن و غذا نخوردن به بهانه بازی از بین رفت. حالا باید دنبال غذاهای پرانرژی و پر هیجان باشم، چون بعد از ساعتی دویدن و شور و شوق و قهقهه و کری خوانی، واقعا نیاز به غذای خوب داریم.
باران با ولخرجی، تاجر شد
عجیب است. حتی با این که هزار بار تفاوت‌های خواهر و برادرها را دیده‌ام، باز هم برایم عجیب است. شاید چون این دو را خودم تربیت کرده‌ام و تصور می‌کردم باید از هر دو یک نتیجه را بگیرم، اما این‌ها همه ذهن من را به هم ریختند. هر چقدر بارمان حساب‌گر است، باران حواسش به دخل و خرجش نیست. پول‌های توجیبی‌اش به سرعت تمام می‌شود و به هزار ترفند دست می‌زند تا پول بگیرد. من که زیر بار نمی‌روم، اما او مدام پیشنهادهای اغوا کننده می‌دهد. یک بار قصد تمیز کردن کابینت‌ها را می‌کند و آخرش پول می‌خواهد. یک روز میز و مبل‌ها را گردگیری می‌کند، فردایش یک کار دیگر، این کارها به نفع هر دوی ماست، اما مگر کابینت‌ها چند بار در هفته نیاز به تمیز کردن دارند؟ یا پریزهای برق. اوایل فکر می‌کردم این کار خسته‌اش می‌کند، البته کرد، اما کمی دیر و با وساطت بارمان. این پسر همیشه آماده است از هر آبی ماهی بگیرد. یک بار که باران حسابی مستاصل شده بود و از من هم ناامید بود، بارمان مثل یک سوپرمن ظاهر شد و بعد از یک مذاکره چند دقیقه‌ای، باران سرخوش و سرحال رفت داخل اتاقش و بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین عروسکش را دست گرفت و دوباره رفت داخل اتاق بارمان. این بار که بیرون آمد، پول دستش بود. بعد از آن باران هر بار پول کم می‌آورد، یکی از اسباب‌بازی‌های ارزشمندش را به عنوان وثیقه به بارمان می‌سپرد و مقداری پول وام می‌گرفت. وضعیت داشت وخیم می‌شد، بچه‌ام مدام در حال وثیقه سپردن بود، نگران بارمان هم بودم و می‌ترسیدم برنامه بعدی‌اش گرفتن سود باشد، برای همین یک بار به باران پیشنهاد کردم از هنرهایی که بلد است، در مقابل وام‌هایی که می‌گیرد خرج کند. همان زمان مصادف بود با برنامه بارمان برای خرید اسکیت برد. البته این پیشنهاد من به ضررم تمام شد، چون نقاشی‌ها داخل قاب‌های مقوایی قرار گرفتند که باران می‌ساخت، کارت‌های دعوتی برایمان ارسال می‌شد که باران درست می‌کرد و همچنین دلتنگی‌های باران برای فک و فامیل و دعوت بچه‌های همسایه که در نهایت منجر به فروش چند تکه از آثار هنری‌شان می‌شد، شروع شد و یا یک نمایشگاه برپا می‌کردند که در نهایت درآمدش را میان خودشان تقسیم می‌کردند. باران رسما مدیر برنامه‌های بارمان شده بود و در عین حال برای آثار بارمان تبلیغ می‌کرد. گاهی چنان تفاسیر و توصیفات و توضیحاتی در مورد کارها می‌داد که بعید می‌دانم بارمان خودش هم از ابتدا چنین قصد و منظوری داشته. چند بار هم برایش نمایشگاه‌های برون خانگی برگزار کرد. آخرین موردش هفته پیش در زمین بازی پارک بود. هر دو هم خیلی از نتیجه راضی بودند. به خصوص باران که کلی دعوت نامه تهیه کرده بود و در ابتدای مراسم هم یک سخنرانی خوب داشته و در آخر هم وعده داده دو هفته دیگر منتظر یک شگفتی باشند. گویا قرار است نمایشگاهی ویژه از کارهای بارمان برگزار کنند، فقط در این میان بارمان از حجم زیاد کار بسیار خسته شده است. حالا او از صرافت پول درآوردن گذشته، اما تجارت تازه به باران مزه کرده و هر روز کارهای جدیدتری سفارش می‌دهد و به نمایشگاه‌های بزرگ‌تر و متنوع‌تری فکر می‌کند. حتی یک بار پیشنهاد برگزاری یک نمایشگاه مشترک را هم داد، تا جایی که می‌دانم طرف دیگر در مذاکرات اولیه، به باران جواب مثبت داده است و از این برنامه به شدت استقبال کرده است.